آقای حبیببن منتجب والی شهر یمن بود، وقتی امیرالمؤمنین به خلافت رسید به او
نامهای نوشت فرمود : حبیب تو آدم خوبی هستی ، تو برای من هم استاندار آن شهر بمان، من
هم تو را ابقا میکنم. بعد فرمودند: که از مردم برای من بیعت بگیر ،
از مردم که بیعت گرفتی ده نفر را برای من بفرست تا آنها بعنوان نمایندگان مردم نزد من آیند،
بگذارید من ویژگیهای آن ده نفر را برایتان بگویم.
میفرماید که «وأنفذ اِلَیَ منهم عشرة» ده نفر از اینها را بفرست، آدمهای صاحب نظر، عاقل،
مطمئن، شجاع، خیلی خوب ده نفر را بفرست .
آقای ابن منتجب بعد از اینکه نامه را برای مردم خواند، مردم گریه کردند و با
حضرت بیعت کردند و منتجب گفت: حالا ده نفر آدمِ اینجوری ازتون میخوام انتخاب
کنید، مردم رفتند صد نفر انتخاب کردند از میان صد
نفر هفتاد نفر، از میان هفتاد نفر سی نفر، از میان سی نفر ده
نفر که دیگر حسابی بررسی کرده باشند، این ده نفر را فرستادند خدمت حضرت.
وقتی که آمدند پیش امیرالمؤمنین علیعلیهالسلام شروع کردند به سخنرانی کردن،
یک کسی از بین اینها بلند شد آمد جلو کلماتی را به امیرالمؤمنین گفت میخواهم این
کلمات را برایتان بخوانم جالب است، «السلام علیک ایها الامام العادل والبدر التمام
واللیس الهمام والبطل الزرقام والفارس القمقام و مَن فضله الله علی سائر الانام
صلّی الله علیک و علی آلک الکرام و أشهد أنک امیرالمؤمنین صدقاً و حقّاً و أنک وصی
رسول الله والخلیفة مِن بعده و وارث علمه لعن الله مَن جهد حقک و مقامک» اینقدر
گفت و گفت آقا امیرالمؤمنین ازش خوشش آمد.
فرمود که پسر اسمت چیست؟ گفت من اسمم عبدالرحمن هست، فرمود «وابن مَن» پسر کی
هستی؟ گفت پسر ملجم مرادی هستم، آقا فرمود: «انا
لله و انا الیه راجعون، لاحول ولاقوّة الا بالله العلی العظیم» «ویحک أمُرادیٌ
أنت؟» تو مرادی هستی؟ گفت آره آقا من مرادی هستم، آقا چرا ناراحت شدی؟