یادداشت 32 : درد و دلهای شهید چمران
یاعلی! من رفتم در میان محرومین و پابرهنهها کار بکنم زحمت بکشم، به من میگویند این یا جاسوس است
یا چیست یا چیست ، تهمت میزنند.
آقای دکتر مصطفی چمران یکی از مصادیقی است که وجودش آتش گرفت وجودش نور شد. توی یک متن قشنگی از خدا همین را میخواهد «اما همیشه میخواستم که شمع باشم و بسوزم و نور بدهم و نمونهای از مبارزه و کلمۀ حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم. میخواستم مظهر فداکاری و شجاعت باشم». این نوشته را لحظاتی قبل از شهادتش نوشته «و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم». میخواستم خودم شمع باشم!دکترای فیزیک پلاسما گرفته در آمریکا آمده رفته مبارز شده. رفته در لبنان یتیمخانه باز کرده خانمش از او طلاق گرفته به بچههایش علاقه دارد. در لبنان به او میگویند آن بچۀ بزرگت که به او خیلی علاقه داشتی از دنیا رفت! غرق شد در آب از دنیا رفت.خود چمران در یکی از نوشتههایش صدا میزند خدایا به هر چه علاقه داشتم از من گرفتی خواستی مرد بار بیایم خواستی از همهچیز جدا بشوم آمده در لبنان. در یکی از دستنوشتههایش که با امیرالمؤمنین علی علیهالسلام درد دل میکند صدا میزند یاعلی! من حالا میفهمم تو چرا با چاه درد دل میکردی! یاعلی! من رفتم در محرومین در پابرهنهها کار بکنم زحمت بکشم به من میگویند این یا جاسوس است یا چیست یا چیست تهمت میزنند. میگویند آخر کسی با اینهمه علم با اینهمه امکانات با اینهمه این حرفها اینها را ول میکند در یتیمخانه با یتیمها زندگی میکند؟ میگوید یاعلی! من را باور نمیکنند وقتی به من تهمت میزنند!
حالا حرفهایی که حتماً بخوانید عمرتان از بین نرود ها! فایدۀ عمر آدم این است که این نوشتهها را بخواند و الا سر قبرت باید بنویسند جوان ناکام اگر هفتادساله هم باشی از دنیا بروی! دستنوشتههایش را بخوان. خیلی شهید چمران آدم ساکتی بوده ولی ما یک توفیقی پیدا کردیم یک شانسی پیدا کردیم اهل نوشتن بوده بعضی وقتها لبریز که میشده مینوشته. خانم چمران میگویند که چهجوری باهاش آشنا شدی در لبنان باهاش ازدواج کردی؟
خانم بزرگوارشان همسر مکرّمهشان میگوید من یک نقاشیای را دست امام موسی صدر میدیدم یک نقاشی خیلی عارفانه! نقاشیهای شهید چمران را دیدید؟ شمع یک نقاشی دارد از شمع، آنوقت این شمع یکجوری است نورش در یک مبارزۀ عجیبی در خود این صحنۀ نقاشی مشخص است دارد با سیاهی مقابله میکند. میگوید پرسیدم این نقاشی چقدر قشنگ است این مال کیست؟
از این و آن پرسیدم گفتند این مال آقا مصطفی است آقای دکتر مصطفی چمران. رفتم سراغ او میگوید این منم که دارم میسوزم و نور میدهم. میآید در یتیمخانه حالا خاطرهای که لال میکند آدم را نگاه بکنید! مسئول یتیمخانه است ها! آن آقا با آن امکانات با آن عظمت میآید خانمشان میگوید که مریض میشد حاضر نبود غذایی غیر از غذایی که در یتیمخانه به یتیمها میدادیم بخورد.
شهید سید مصطفی شهید مصطفی چمران میگوید بچه بودم از سر کوچه داشتم میآمدم در تهران هر روز نان سنگک میگرفتم از مدرسه میآمدم خانه غذا آبگوشت میخوردیم. دیدم یه گدا سر کوچه در سرما نشسته دارد میلرزد. هر چه خواستم از کنارش رد شوم نتوانستم. پول را دادم به گدا پول نداشتم سنگک بخرم آمدم خانه. خانواده گفتند پول کجاست؟ نان، نان را نیاوردی چرا؟ آمدم بگویم پول را دادم به گدایی که سر کوچه بود دیگر نتوانستم، دیدم من اگر در اینجا بگویم یک گدایی سر کوچه نشسته بود، پول را به او دادم به شخصیت آن گدا بیاحترامی کردم، در خانوادۀ خودم ضایعش کردم! به احترام آن گدایی که محتاج این پول من بود در خانه نگفتم که من این پول را به گدا دادم! کتک سیری خوردم که بگویم بابا این نان سنگک را پولش را چکار کردم، نگفتم! آن شب تا صبح من بخاطر همدردی با آن گدا توی اتاق سردی بدون پتو خوابیدم ، سرمای سختی خوردم درد وجودش را گرفته چرا یک نفر اینجوری دارد میلرزد از گرسنگی در سرما.
تندیس چمران را ساختند سر یکی از چهارراههای تهران گذاشتند خانم چمران میفرماید که من تا شنیدم این تندیس را ساختند ناراحت شدم گفتم چمران بدش میآید. خدا شاهد است شب خواب دیدم چمران ناراحت است. رفته آن دنیا هنوز ول نمیکند! چرا تندیس برای من ساختید؟ من میخواهم غریب باشم.
مجروح شده در جنگ یک شب در بیمارستان میماند میگویند دوران نقاهتت باید در بیمارستان معالجه بشوی میگوید خب عیبی ندارد تخت من را بردارید ببرید در اتاق فرماندهی من در جبهه! آنجا مداوایم بکنید من کارم را هم انجام بدهم. میبرندش در جبهه دو هفته آنجاست. بعد میگویند عصا میگذارند زیر بغلش میگویند کمکم بلند شو راه برو. میخواهد راه برود از زیر بغلش را گرفتند از در اتاق میخواهد دربیاید بیرون دستنوشتهای دارد با یک فاجعه مواجه میشود.
میدانید آن فاجعه چیست؟ دارند یک گوسفند مقابلش قربانی میکنند. میگوید منی که مقابل آن تانکها نترسیدم اینجا از شدت این فاجعه یکدفعهای ماتم برد لال شدم! میخواستم بگویم این کار را نکنید از شدت عظمت فاجعه یکدفعهای ماتم برد نتوانستم حرف بزنم. من چشمهای این گوسفند را میدیدم که میچرخید میگفت تو چه کسی هستی که برای تو باید من را بکُشند؟
آن گوسفند داشت با من حرف میزد میگفت من دوست دارم هنوز تنفس بکنم من هم مثل تو یک موجود زندهام! چرا من را باید برای تو قربانی بکنند؟ تو ارزشش را داری؟ دو صفحه دردنامۀ چمران برای نالههای آن گوسفند را ببینید! بعدها از جگر گوسفند کباب کردند از گوشتش کباب کردند آقای چمران! خون از بدنت رفته بخور این را یککمی تقویت بشوی میگوید هر چه به او اصرار کردند لب نزد! غذا میآوردند میپرسید از گوشت همان گوسفند است گذاشتید در آن غذا نمیخورد.