استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

موسسه بیان معنوی

درباره وبلاگ

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا / پروردگارا مرا در هرکار صادقانه واردکن وصادقانه خارج نما وازسوی خود سلطان ویاوری برای ماقرار ده.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی / پروردگارا سینه ی مرا گشاده دار و کار مرا بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشای تا سخنان مرا بفهمند.
-------------------------------------------
به امیدآنکه مقدمه سازان ظهورحضرتش باشیم
-------------------------------------------
لطفا در معرفی این وبلاگ به دوستان همت کنید.
شهید علمدار :
برای بهترین دوستانتان آرزوی شهادت کنید.
----------------------------------------------
لطفا با وضو معارف اهل بیت را مرور کنید.
-------------------------------------------

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۴ مطلب با موضوع «حدیث ، حکایت ، داستان، روایت :: امام حسین (ع) :: اصحاب حضرت» ثبت شده است

یا صاحب الزمان ! من ضعیف هستم دستم را بگیر تا زمین نخورم ! یا بن الحسن ! جاروکش نمی خواهی ؟ جارو را نباید به دست آدمهای قوی داد بلکه باید به دست آدمهای ضعیف داد ! شنیده ام بعضی ها می گویند: یابن الحسن ! دوست داریم فرمانده سپاهت بشویم ! یابن الحسن ! من می خواهم کفشهای سربازانت را واکس بزنم. آیا واکسی نمی خواهی ؟ چون فهم و شعور ندارم بیرونم نکن ! از تو خواهش می کنم مرا راه بده ! می خواهم در خیمه شما باشم . حال با آشپزی کردنی ، سیب زمینی پوست کردنی و... آقا ! یابن الحسن ! تو را به حق پیراهن سیاهی که برای حسینت پوشیده ام، ما را قبول کن ! می خواهم به درد بخورم ، میخواهم جزء ضعفاء نباشم. اگر هم بیشتر از این ظرفیت ندارم تا آدم شوم همین ضعیف باشم ولی ضعیفی که عالم را تکان بدهد و عالم را زیر و رو کند. مثل غلام سیاه حسین ع ، مثل آن غلام ترک که در کربلا بود و اصلا با آقا آشنا نبود غلام یکی از اصحاب آقا بود. گفت : بگذار ما هم با حسین ع یک خداحافظی بکنیم. لحظات جان دادن صدا زد :

السلام علیک یا اباعبدالله ! و از حال رفت. یکدفعه احساس کرد صورتش گرم شده است. این کیست که روی صورت من نفس می کشد؟ کیست که اینقدر مرا دوست دارد؟

نکند مادر یا پدرم آمده اند، چشمهایش را باز کرد ، دید صورت حسین ع روی صورتش است.

یابن الحسن ! شما که ضعیف کش نبودی. من ضعیفم ، آقا ! تحویلم بگیر ! من می خواهم ضعیف خوب باشم نه ضعیف بد.

مناجاتت را کردی ؟ روضه بخوانیم ؟ آدم وقتی کنار خرابه شام می آید و در می زند... چه می گویی خرابه شام که در ندارد ! وقتی کنار خرابه شام می آیی تا گدایی کنی به زینب (س) خدمتی کن ! آیا از من کاری بر می آید؟ در خرابه شام رفته ای و به فکر خودت هستی ؟ داری گدایی می کنی؟ برو بگو خانم ! آیا کمکی می خواهی تا برایتان انجام بدهم ؟ می دانی خانم به تو چه می گوید؟ می گوید : دم در خرابه بایست وقتی نامحرم ها می آیند تا به ما نگاه کنند ردشان کن بروند ! برو از خانه ات پرده ای هم بیاور تا دم در خرابه بزنیم.
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۱۸:۱۲
محمد رئوفی



آن شب مسلم نمی‌خوابید مدام داخل اتاق می‌رفت و بیرون می‌آمد و به آسمان نگاه میکرد و میگفت : لاحول و لا قوه الا بالله ، لا اله الا الله ، سبحان الله ، الله اکبر ، سردرگم بود ، نمی‌دانست چه کند با خود می‌گفت : حسین ع چه خواهد کرد ؟ نمی‌دانست تکلیفش چیست؟  اگر اربام بخواهد صلح کند من نماینده او هستم من هم باید صلح کنم و اگر بخواهد با آن یاران کم بجنگد کشته خواهد شد، پس من هم می‌جنگم و کشته می‌شوم، خیالی نیست! من در کوفه آبروی حسینم ، آبروی علی ع هستم ، همه مسئولیتها متوجه من است .

مسلم عارف بود سطحی نگر نبود ، می‌دانست که بعید است آقایش صلح کند ولی از یک سو نمی‌توانست روی این احتمال فکرکند چرا که حسین ع به سمت کوفه در حرکت بود. تا نزدیک صبح خوابش نبرد ، گاهی نماز می‌خواند ، گاهی قرآن می‌خواند. تا بالاخره لحظه ای خوابید و علی بن ابی طالب ع به خوابش آمد، دستش را گرفت و صدا زد : مسلم ! غصه نخور فردا مهمان ما هستی ! مسلم از خواب بیدار شد با خود گفت : راحت شدم ، معلوم شد که من باید بجنگم ، معلوم شد که در این راه باید کشته شوم ، معلوم شد که اربام صلح نمی‌کند. اینجا بود که مسلم دچار بیچارگی جدیدی شد ، ای خدا ! آیا اربام را هم می‌کشند ؟ این بیچارگی جدید مسلم بود. از بحران تکلیف درآمد ولی دچار بحران دیگری شد.

نگاه مسلم در آن حالی که می‌جنگید و در آن حالی که دستش را بسته و لبش را پاره کرده بودند نگاه ملتمسی بود. با نگاهش آدمها را ارزیابی میکرد، به این بگویم که به حسینم خبرد دهد که به کوفه نیاید؟ به آن بگویم ؟ به چه کسی بگویم که به حسین ع خبر دهد که به کوفه نیاید؟ من نامه نوشته ام که حسین ! بیا ! حسین ! دیگر نیا ! حسین ! به کوفه نیا !...

او را بالای درالعماره با زجر کشتند. آن نامرد خواست به گردن مسلم شمشیر بزند ولی شمشیر نگرفت و بدنش را پاره کرد. مسلم نگاهی به او کرد و گفت : برای تو کافی است دیگر مرا نزن ! بگذار کس دیگری این ننگ را ببرد ! خودت را بیچاره نکن ! اینقدر آقاست که در آن لحظه به فکر ضاربش است ! آن نامرد با ضربت دیگر سر از بدن مسلم جدا کرد. بی جهت نیست که اولین عزادار مسلم حسین ع است .

میدانی حسین ع چگونه برای مسلم عزاداری کرد ؟ صدا زد : لا خیر فی العیش بعد هولاء ، دیگر بعداز مسلم زندگی را نمیخواهم یعنی ای خدا ! مرگ حسین را برسان ! مسلمم را کشتند !

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۰۸:۰۴
محمد رئوفی

ساعتی قبل مهدیه تهران

کلیک کنید

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۰۴
محمد رئوفی

حسین‌علیه‌السّلام، انسان شریف پیدا بکند که یک شرافتی تهِ دلش یک ذرّه موج بزند، به خدا ولش نمی‌کند! وقتی آمد در کربلا، نزدیکی‌های کربلا حُر محاصره کرد ، اباعبدالله الحسین و لشگریانش را. با لشگریانش آمد جلو، گفت آقا من با تو نمی‌جنگم، ولی حق نداری بروی کوفه. امام حسین نامه‌ها را آورد، صدا زد عباسم آن خورجین نامه‌ها را بردار بیاور. آوردند، ریخت جلوی حُر، حُر من را دعوت کردند، من به خودم نیامدم، من طاغی و یاغی که نیستم که، من مهمانی هستم که از طرف... گفت آقا من نمی‌دانم، من چه کاره هستم؟ به من گفتند جلوی شما را بگیرم، من هم مأمور هستم و معذور. مأمور معذور کلمة غلطی است ها، ولی...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۸
محمد رئوفی