خانم
شهید چمران، میگفت که چمران آن وقتی که میخواست برود، خداحافظی کند برود، شبِش
برگشت به ما گفت: خانم، دیگر اجازه بده ما برویم. من گفتم که... هیچی نگفتم. یکی
دوبار از من خواسته بود؛ خانم، اجازه بده ما برویم. بالاخره اینهایی که با هم
زندگی میکنند. من اجازه نداده بودم. آن شب هیچی نگفتم. فردا صبح وقتی که رفت بیرون،
یکدفعهای گفتم نگاه کن، من دیشب چرا نگفتم نرو.
میگوید:
انگار یکدفعهای فهمیدم موضوع جدّی است، اسلحه را برداشتم از توی خانه، آمدم بزنم،
شلیک کنم به پای چمران، چمران نرود مأموریت. فهمیدم اگر برود، دیگر بر نمیگردد. ظهر
به من خبر دادند چمران، مجروح شده. گفتم: نه، شهید شده. به من بگویید. دیشب از من
اجازه گرفت. من یکدفعهای زبانم قفل شد. نگفتم نه. اینها این جوریاند.
یکی
از عرفا، حاج آقای دولابی میگفتند در بیمارستان گفت: من را برگردانید خانه. حالش
خوب نبود. تو راه که میآوردیم خانه نشست، گفت من بناست بروم. مادرت رضایت نمیدهد.
برگشت، رضایت مادرِ را جلب کرد، از دنیا رفت. خوبان عالم که بی حساب کتاب نسبت به
هم دیگر رفتار نمیکنند.