استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

موسسه بیان معنوی

درباره وبلاگ

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا / پروردگارا مرا در هرکار صادقانه واردکن وصادقانه خارج نما وازسوی خود سلطان ویاوری برای ماقرار ده.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی / پروردگارا سینه ی مرا گشاده دار و کار مرا بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشای تا سخنان مرا بفهمند.
-------------------------------------------
به امیدآنکه مقدمه سازان ظهورحضرتش باشیم
-------------------------------------------
لطفا در معرفی این وبلاگ به دوستان همت کنید.
شهید علمدار :
برای بهترین دوستانتان آرزوی شهادت کنید.
----------------------------------------------
لطفا با وضو معارف اهل بیت را مرور کنید.
-------------------------------------------

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

۰

متن کامل (قسمت اول) خاطرات مستفر همفر - جاسوس انگلیس

پنجشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ق.ظ

خ‍اطرات‌ م‍س‍ت‍ر ه‍م‍ف‍ر ج‍اس‍وس‌ ان‍گ‍ل‍ی‍س‌ در ک‍ش‍وره‍ای‌ اس‍لام‍ی‌

 

ت‍رج‍م‍ه‌ اح‍س‍ان‌ ق‍رن‍ی‌.

 

‏مشخصات نشر:ت‍ه‍ران‌:گ‍ل‍س‍ت‍ان‌ ک‍وث‍ر‏‏‏، ۱۳۷۷.

 

‏مشخصات ظاهری :‏‏‏۸۶ ص.

 

‏شابک : ‏۹۶۴-۹۰۷۳۵-۶-۶

 

‏یادداشت:چ‍اپ‌ اول‌ ای‍ن‌ ک‍ت‍اب‌ در س‍ال‌ ۱۳۶۲ ت‍ح‍ت‌ ع‍ن‍وان‌ “خ‍اطرات‌ ه‍م‍ف‍ر ج‍اس‍وس‌ ان‍گ‍ل‍ی‍س‍ی‌ در م‍م‍ال‍ک‌ اس‍لام‍ی‌” ب‍ا ت‍رج‍م‍ه‌ م‍ح‍س‍ن‌ م‍وی‍دی‌ ت‍وس‍ط ان‍ت‍ش‍ارات‌ ام‍ی‍رک‍ب‍ی‍ر م‍ن‍ت‍ش‍ر ش‍ده‌ اس‍ت‌.

 

‏یادداشت:ه‍م‍چ‍ن‍ی‍ن‌ ای‍ن‌ ک‍ت‍اب‌ ب‍ا ع‍ن‍اوی‍ن‌ م‍ت‍ف‍اوت‌ ت‍وس‍ط م‍ت‍رج‍م‍ی‍ن‌ و ن‍اش‍ری‍ن‌ م‍خ‍ت‍ل‍ف‌ م‍ن‍ت‍ش‍ر ش‍ده‌ اس‍ت‌.

 

پیشگفتار

این کتاب مجموعه خاطرات جاسوس انگلیس مستر همفر در کشورهای اسلامی است. او با سال‏ها تلاش و کوشش، ماموریت پنهانی خود را با موفقیت به انجام رسانید.

این ماموریت مربوط به زمانی است که قدرت و شوکت امپراطوری عثمانی رو به ضعف و سستی نهاده بود و دشمنان اسلام در پی آن بودند که با ویران کردن پایه‏های اعتقادی مسلمانان، ضربه‏ای اساسی بر جوامع اسلامی وارد سازند. آنان می‏کوشیدند تا باورهایی که مسلمانان را بیدار و آگاه می‏ساخت و میان آنها همدلی و اتحاد ایجاد می‏کرد و باورهایی که فرقه‏های گوناگون اسلامی بر آن پای می‏فشردند و سلامت فکری، روانی و اجتماعی آنان را تامین می‏نمود را از میان بردارند.

در مقدمه ترجمه انگلیسی این کتاب که در بمبیی چاپ شده آمده است: در خلال جنگ جهانی دوم، آلمانی‏ها خاطرات مستر همفر را به صورت یک مجموعه دنباله‏دار در مجله اشپیگل منتشر کردند و در این مجموعه که با عنوان اعترافات همفر چاپ می‏شد از چهره امپریالیسم انگلیس پرده برداشتند.

پس از جنگ جهانی دوم یک مجله فرانسوی، ترجمه فرانسه این خاطرات را منتشر نمود. سپس دانشجویی لبنانی خاطرات همفر را از فرانسه به زبان عربی باز گردانید و در بیروت منتشر کرد.

ترجمه فارسی این کتاب که هم اکنون در دست شماست از روی نسخه عربی انجام گرفته است.

به امید دل بستن همه مسلمانان به باورهای راستین اسلام و چنگ زدن آنان به دستورات متعالی این آیین جاویدان.

 

بخش اول

از گذشته‏های دور حکومت بریتانیای کبیر مانند امروز در این اندیشه بود که امپراطوری بزرگ و گسترده خود را چگونه حفظ کند: امپراطوری که آفتاب هیچگاه در آن غروب نمی‏کرد. بریتانیا در مقایسه با مستعمرات خود همچون هند، چین و خاورمیانه، کشوری کوچک بود. اگر چه ما در بخش‏های بزرگی از این کشورها حکومت دست نشانده نداشتیم و کار را خود مردم انجام می‏دادند، اما سیاست‏های فعال و موفقیت‏آمیز ما در این کشورها به پیش می‏رفت، و ما به سوی حاکمیت کامل بر آنها گام برمی‏داشتیم.

بنابراین ما باید به دو نکته می‏اندیشیدیم:

۱- در مناطقی که بر آنها تسلط پیدا کردیم حاکمیت خود را حفظ کنیم.

۲- بخش‏هایی که هنوز زیر سلطه ما نیستند به مستعمرات خود بیفزاییم.

وزارت مستعمرات برای هر یک از این کشورها کمیسیون خاصی برگزید تا به بررسی این مسایل بپردازد. و من خوشبختانه از ابتدای ورود به این وزارت مورد اعتماد وزیر بودم; و کار در کمپانی هند شرقی به من سپرده شد. این کمپانی اگر چه هدف آشکارش بازرگانی بود در حقیقت راه‏های تسلط بر هند و به چنگ‏آوردن سرزمین‏های دور شبه قاره هند را جستجو می‏کرد.

کشور بریتانیا از هند به دلیل وجود قومیت‏های مختلف، ادیان متفاوت، زبان‏های گوناگون و منافع بسیار در صورت برخورد با آن موارد نگرانی نداشت. چنان‏که چین نیز نمی‏توانست نگران کننده باشد. زیرا ادیان بودا و کنفوسیوس که بیشتر مردم آن کشور پیرو آنها بودند انگیزه قیام را در آنان برنمی‏انگیخت. این‏ها دو دین مرده‏ای هستند که به مسایل اجتماعی کاری ندارند و تنها به ابعاد درونی می‏پردازند و احتمال ضعیف داشت که احساسی ملی در میان مردم این دو منطقه پدید بیاید.

بنابراین بریتانیای کبیر از این دو منطقه نگرانی نداشت. ما از امکان به وجود آمدن تحولاتی در آینده نیز غافل نبودیم و برنامه‏های درازمدتی را برای گسترش تفرقه، نادانی، فقر، و گاه بیماری، در این کشورها برنامه‏ریزی کردیم. پیدا کردن پوشش مناسب برای این اهداف نیز دشوار نبود، پوشش‏هایی با ظاهر جذاب و خیره‏کننده و باطنی استوار، که با تمایلات روحی مردم در این مناطق متناسب بود.

برای توصیف کار ما، می‏توان از یک مثل قدیمی بودایی یاد کرد که می‏گوید: «اگر چه دارو تلخ است اما به گونه‏ای رفتار کن که بیمار آن را با شیرینی میل کند

اما اوضاع کشورهای اسلامی ما را نگران می‏کرد. ما با این مرد بیمار(۱) قراردادهایی بسته بودیم که همه آن به نفع ما بود.

کارشناسان وزارت مستعمرات نیز بر این باور بودند که این مرد کمتر از یک قرن آینده نفس‏های آخرش را خواهد کشید. ما همچنین قراردادهای پنهانی با دولت ایران بسته بودیم و نیز جاسوس‏ها و مزدورانی در این دو کشور به کار گرفته بودیم. رشوه، فساد اداری و سرگرمی پادشاهان با زنان زیبا مانند موریانه در آنها نفوذ کرده بود ولی با این همه برنامه‏ریزی به دلایل زیر ما به نتایج کار اطمینان نداشتیم:

۱- نیروی اسلام در جان فرزندانش.

یک فرد مسلمان در پیروی از اسلام استوار است. هم‏چنان که اسلام در جان یک مسلمان، همانند مسیحیت در دل کشیش‏ها و راهبان می‏باشد، که جان می‏دهند ولی دست از مسیحیت برنمی‏دارند، خطر وجود مسلمانان شیعه در ایران، از این هم بیشتر است زیرا آنان مسیحیان را کافر و نجس می‏دانند. مسیحی در نگاه یک شیعه همچون نجاستی است که یکی از دستان ما را آلوده کرده است و باید در پاک کردن آن بکوشیم. وقتی از یک نفر آنان پرسیدم چرا در مسیحیان این‏گونه می‏نگرید، در پاسخ گفت: پیامبر اسلام انسان حکیمی بود و به این وسیله می‏خواست پیرامون کافران نوعی فشار اجتماعی ایجاد نماید تا آنان احساس تنگی و ترس کنند تا به سوی خدا و دین درست هدایت شوند چنان‏که حکومت‏ها هرگاه از کسی احساس خطر کنند او را در فشار قرار می‏دهند تا دوباره مطیع و فرمان‏بردار گردد منظور از نجاستی هم که گفته شد نه پلیدی ظاهری بلکه نجاست معنوی است و نه تنها مسیحیان که همه کافران را فرا می‏گیرد، حتی مجوسانی که ساکنان ایران باستان بوده‏اند.

به او گفتم: مسیحیان به خدا، نبوت و معاد باور دارند، چرا آنان را نجس می‏دانید؟ او گفت: به دو دلیل، نخست این‏که آنها پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم را انکار می‏کنند و این به معنای دروغگو خواندن پیامبر است، و ما در برابر آن می‏گوییم که شما مسیحیان نجس هستید زیرا بر مبنای عقل، هرکس آزار رساند، می‏توان او را آزار داد.(۲)

دوم آن‏که آنها به پیامبران الهی نسبت‏های ناروا می‏دهند، مثلا می‏گویند مسیح شراب می‏نوشید و او نفرین شده بود چون به صلیب کشیده شد.

من برآشفته گفتم: مسیحیان این‏گونه نمی‏گویند، او گفت: تو نمی‏دانی، در کتاب مقدس آنها چنین سخنانی است، من با آن‏که می‏دانستم این مرد در مورد دوم دروغ می‏گوید سکوت کردم;(۳) البته او در مورد اول درست می‏گفت و من نمی‏خواستم که با او بحث کنم زیرا من در جامه مسلمانی بودم و می‏ترسیدم که به من مشکوک شوند، از این‏رو همواره از مسایل جنجالی دوری می‏جستم.

۲- روزگاری اسلام دین زندگی بوده که سروری داشته، و برده خواندن سروران دشوار است.

غرور سروری حتی در هنگام ناتوانی و عقب ماندگی انسان را به سوی برتری می‏خواند. ما هم نمی‏توانستیم تاریخ اسلام را وارونه کنیم تا مسلمانان احساس کنند که سروری گذشته آنها در شرایط ویژه‏ای به دست آمده است و اکنون آن زمان سپری شده و باز نخواهد گشت.

۳- ما اطمینان نداشتیم که عثمانی‏ها و پادشاهان ایران آگاه نشوند و برنامه‏های سلطه‏گرانه ما را در هم نریزند.

البته این دو حکومت چنان‏که اشاره شد بسیار ناتوان شده بودند اما وجود یک حکومت مرکزی با حاکمیت و پول و اسلحه که مردم فرمان‏بردار آن بودند امری نگران کننده است.

۴- ما از عالمان مسلمان بسیار نگران بودیم.

علمای الازهر، عراق و ایران استوارترین سد در برابر خواسته‏های ما محسوب می‏شدند، آنان از اصول زندگی معاصر کاملا بی‏اطلاع بودند، بهشتی را که قرآن مژده داده بود هدف خود قرار داده بودند، و حاضر نبودند سر سوزنی از اعتقادات خود دست بردارند، و مردم از آنها پیروی می‏کردند و حکومت همچون موش هراسان از گربه، از آنها می‏ترسید، البته اهل‏تسنن نسبت به شیعیان، کمتر از علمای خود فرمان‏بری داشتند، زیرا آنان هم سلطان و هم شیخ الاسلام را حاکم می‏دانند، در حالی که شیعیان حکومت را تنها شایسته عالمان می‏دانند و به سلطان اهمیت کافی نمی‏دهند; اما این تفاوت چیزی از نگرانی وزارت مستعمرات و حاکمان بریتانیای کبیر نمی‏کاست.

ما کنفرانس‏های بسیاری تشکیل دادیم تا برای این مسایل نگران کننده راه‏حل‏هایی بیابیم اما هر بار با بن‏بست روبرو می‏شدیم گزارش‏های رسیده از جاسوس‏ها و مزدوران نیز ناامیدکننده بود، همچون نتایج کنفرانس‏ها که یا صفر بود و یا زیر صفر، ناامیدی در ما راهی نداشت زیرا ما خود را با تلاش پیوسته و صبر بی‏پایان آموخته بودیم.

به یاد دارم که یک بار کنفرانسی با حضور شخص وزیر و بزرگ‏ترین کشیشان و تعدادی از کارشناسان برپا کرده بودیم، افراد حاضر در جلسه بیست نفر بودند بیش از سه ساعت گفتگو کردیم و کنفرانس را بدون نتیجه به پایان بردیم.

اما اسقف گفت:

«ناامید نشوید! مسیح پس از سیصد سال شکنجه، و تبعید و کشته شدن خود و پیروانش به حکومت رسید. شاید هم او از ملکوت نظر لطفی بیفکند و ما موفق شویم حتی پس از سیصد سال کفار را از مراکزشان بیرون برانیم. ما باید به ایمان استوار و بردباری بی‏پایان مجهز شویم و از همه وسایل و راه‏ها برای تسلط و ترویج مسیحیت در سرزمین‏های مسلمانان بهره ببریم، اگر چه پس از قرن‏ها به نتیجه برسیم; که پدران برای فرزندان می‏کارند».

یک بار کنفرانسی در وزارت تشکیل شد که در آن نمایندگانی از بریتانیای کبیر، فرانسه و روسیه در بالاترین سطوح حضور داشتند: دیپلمات‏ها و دین‏مردان. خوشبختانه من به دلیل پیوندهای نزدیک با وزیر در این کنفرانس شرکت داشتم. اعضای کنفرانس به‏طور گسترده‏ای مشکلات مسلمانان را مورد بررسی قرار دادند. آنان راه‏های افزایش فشار بر مسلمانان، جدا نمودن آنها از باورهایشان و بازگرداندن آنها به حوزه ایمان را مطرح کردند همچنان که اسپانیا پس از قرن‏ها جنگ با مسلمانان بربر به حوزه ایمان بازگشت اما نتیجه در سطح مطلوب نبود من مشروح گفت‏وگوهای این کنفرانس را در کتابی به نام «به سوی ملکوت مسیح» نگاشتم.

کندن ریشه‏های درختی که در شرق و غرب زمین گسترش یافته دشوار است اما باید به هر بهایی از دشواری‏های این کار کاست. مسیحیت باید گسترش یابد و این مژده خود مسیح، به ما است. اما محمدصلی الله علیه وآله وسلم از شرایط زمانی انحطاط شرق و غرب سود جست و با پایان دوران انحطاط باید این فرصت از میان می‏رفت که خوشبختانه چنین شد، کار مسلمانان به انحطاط گرایید و کشورهای مسیحی رو به پیشرفت نهادند و اکنون هنگام آن رسیده است که آن‏چه را طی قرن‏ها از دست داده‏ایم با فداکاری باز ستانیم. و حکومت نیرومند بریتانیای کبیر در این روزگار لوای این مبارزه فرخنده را در دست گرفته است.

 

بخش دوم

در سال ۱۷۱۰ وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطلاعات کافی برای ضعیف کردن مسلمانان و چیرگی بیشتر بر آنان به دست آورم. همزمان نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارت که فعالیت، نشاط و دل‏بستگی کافی برای تحکیم سلطه بریتانیا بر امپراطوری عثمانی و دیگر کشورهای اسلامی را داشتند به مناطق مختلف اعزام شدند. وزارت پول کافی، اطلاعات لازم، نقشه‏های مربوطه و نام‏های حاکمان، سران قبایل و عالمان را در اختیار ما قرار داد. این سخن دبیرکل را هنگامی‏که به نام مسیح ما را بدرود می‏داد، فراموش نمی‏کنم.

او گفت: «آینده کشور ما در گرو موفقیت شماست، آن‏چه در توان دارید کوتاهی نکنید

من با هدف دوگانگی، راهی استانبول مرکز خلافت اسلامی شدم در لندن زبان‏های ترکی، عربی (زبان قرآن) و پهلوی (زبان ایرانیان) را آموخته بودم ولی حالا باید زبان ترکی (زبان مسلمانان ترکیه) را تکمیل می‏نمودم. آموختن زبان با دانستن زبان آن طوری که بتوان مانند مردم آن کشور سخن گفت تفاوت دارد. نخست چند سال طول می‏کشد اما دومی چند برابر به درازا خواهد کشید و من باید زبان را با همه ریزه‏کاری‏هایش چنان می‏آموختم که مورد بدگمانی قرار نگیرم.

اما در این مورد نگرانی زیادی نداشتم زیرا مسلمانان تسامح، سعه صدر و خوش‏گمانی را از پیامبرشان آموخته‏اند و بدگمانی نزد آنها چون بدگمانی برای ما نیست. حکومت ترکان نیز در رتبه‏ای نبود که بتواند جاسوسان و مزدوران را باز شناسد. این حکومت آن‏چنان ناتوان و از هم گسیخته بود که خاطر ما را آسوده می‏کرد.

پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم، خود را محمد نامیدم و به مسجد (جایگاه گردهمایی و عبادت مسلمانان) رفتم. نظم، پاکیزگی و فرمان‏برداری آنان شگفت زده‏ام کرد. با خود گفتم: چرا ما با این انسان‏ها می‏جنگیم؟ چرا می‏کوشیم آنها را درهم بکوبیم و دستاوردهایشان را برباییم؟ آیا مسیح ما را بدین کار سفارش کرده است؟ اما زود این اندیشه اهریمنی را از خود دور کردم و دوباره اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.

با عالم کهن‏سالی برخورد کردم به نام احمد افندم که در خوش نفسی، پرحوصلگی، پاک باطنی و خیرخواهی، بهترین مردان دینیمان را همچون او نیافته بودم. او شب و روز می‏کوشید تا همچون پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم شود که او را برترین نمونه می‏دانست. هرگاه نام او را می‏برد چشمانش پر از اشک می‏شد. خوشبختانه او حتی یک‏بار هم از ریشه و کسان من نپرسید. او مرا محمدافندی صدا می‏کرد. آن‏چه می‏پرسیدم به من می‏آموخت و وقتی فهمید که من در کشورشان میهمان هستم و برای کار و زندگی در سایه خلیفه پیامبر رفته‏ام، با من بسیار مهربانی کرد. این‏ها دلایلی بود که من برای زندگی در استانبول ارایه کرده بودم.

به شیخ گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست داده‏ام برادری هم ندارم آنان برایم ثروتی به ارث گذاشته‏اند. من اندیشیدم که قرآن و سنت بیاموزم و لذا به پایتخت اسلام آمده‏ام که به دین و دنیا برسم. شیخ به من بسیار خوش آمد گفت، او با کلماتی که عینا می‏آورم گفت: به چند دلیل احترام تو لازم است:

۱- تو مسلمانی و مسلمانان برادرند.

۲- تو میهمانی و پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم گفته است: «میهمان را نوازش کنید

۳- تو جوینده دانشی و اسلام بر بزرگ‏داشت جویندگان دانش پای می‏فشارد.

۴- تو در پی کسبی و در خبر است که «کاسب دوست خداست

از این مسایل بسیار شگفت زده شده، با خود گفتم: چه خوب بود مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت و تعجب کردم که چرا اسلام با چنین مرتبه والایی به دست این حاکمان سرکش و عالمان بی‏اطلاع از زندگی بدین پایه ناتوان و پست شده است.

به شیخ گفتم: می‏خواهم قرآن کریم را بیاموزم او از این درخواست من شادمان شد و آموزش سوره حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز نمود. تلفظ برخی از کلمات برایم دشوار بود و گاه حتی در نهایت، مشقت می‏دیدم. به یاد می‏آورم که تلفظ جمله: «و علی‏ امم ممنْ معک»(۴) را پس از ده‏ها بار تکرار در طول یک هفته آموختم. زیرا شیخ گفته بود باید چنان ادغام کنی که هشت «میم» پدیدار شود، بدین ترتیب من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتها خواندم.

او هنگامی که می‏خواست مرا آموزش دهد وضوی نماز می‏گرفت و از من هم می‏خواست که چون او وضو بگیرم و روی به قبله بنشینم.

گفتنی است وضو یکی از شست وشوی‏های مسلمانان می‏باشد، ابتدا روی را می‏شویند، سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج و آن‏گاه دست چپ را به همین گونه، پس از آن بر سر، پشت گوش‏ها و گردن دست می‏کشند و سرانجام پاهایشان را می‏شویند.

می‏گویند گرداندن آب در دهان و به بینی کشاندن آن پیش از وضو بسیار نیکو است.

استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود و آن چوبی است که برای تمیز کردن دندان‏هایشان پیش از وضو به دهان می‏برند. من معتقد بودم این چوب برای دهان و دندان‏ها زیان‏آور است، گاهی نیز دهان را زخم می‏کرد و از آن خون می‏آمد. اما من ناگزیر از این کار بودم زیرا مسواک زدن سنت موکد پیامبرشان حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم بود و آنها فضیلت‏های بسیاری برای آن برمی‏شمردند.

هنگامی‏که در استانبول به سر می‏بردم پولی به خادم مسجد می‏پرداختم و شب‏ها نزدش می‏خوابیدم. او فردی تندخو بود، نامش مروان افندی که نام یکی از یاران پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بوده است و این خادم به این نام فرخنده افتخار می‏کرد. به من می‏گفت: اگر خدا به تو فرزندی داد نام او را مروان بگذار زیرا او یکی از شخصیت‏های بزرگ و مجاهد اسلام بود.

شام را آن خادم برایم فراهم می‏کرد و با هم تناول می‏کردیم، جمعه (عید مسلمانان) را کار نمی‏کردم و دیگر روزها نجاری کار می‏کردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من می‏پرداخت. چون من تنها صبح‏ها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود، نام نجار خالد بود که به هنگام بیکاری پیرامون فضیلت‏های خالد بن‏ولید پرحرفی می‏کرد خالد بن‏ولید یک سردار اسلامی و از اصحاب پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بوده و برای اسلام بسیار رنج کشیده است.(۵)

وی از آن اندوهگین بود که امیرالمومنین عمر بن‏الخطاب به هنگام خلافتش، خالد بن‏ولید را بر کنار کرد.

خالد، نجار بسیار بداخلاق و تندمزاجی بود او به من اطمینان داشت اما من دلیلش را نمی‏دانستم شاید سبب این اعتمادش آن بود که من حرف‏شنو و مطیع بودم و در امور دین و مغازه‏اش با او بحث نمی‏کردم. او در خلوت از من درخواست لواط می‏کرد، این کار به گفته شیخ احمد برای آنها موکد منع شده است، اما خالد در واقع اعتقادی به دین نداشت، اگر چه به ظاهر و پیش دوستانش به آن تظاهر می‏کرد. او به نماز جمعه می‏رفت، اما نمی‏دانم که در روزهای دیگر نماز می‏خواند یا نه؟ ولی من از این کار خودداری می‏کردم، به گمانم او با دیگر کارگرانش چنین می‏کرد. یکی از کارگران جوان و زیبا از «سلانیک»(۶) و یهودی بود که مسلمان شده بود، گاهی با خالد به قسمت پشت مغازه که انبار چوب بود می‏رفتند و وانمود می‏کردند که می‏خواهند انبار را مرتب کنند، اما من می‏دانستم که آنها در پی انجام کار دیگری هستند.

من در مغازه غذا می‏خوردم و برای نماز به مسجد می‏رفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد می‏ماندم و پس از نماز راهی خانه شیخ احمد می‏شدم. در خانه او دو ساعت به آموختن قرآن و زبان‏های ترکی و عربی می‏پرداختم. هر آدینه زکات پولی را که در یک هفته به دست آورده بودم به وی می‏پرداختم. این زکات در واقع رشوه‏ای بود که من برای تداوم روابط به او می‏دادم تا مرا بهتر آموزش دهد. او در آموزش قرآن، مبانی اسلام و ریزه‏کاری‏های دو زبان عربی و ترکی از چیزی فروگذاری نمی‏کرد.

هنگامی که شیخ احمد دریافت که من همسر ندارم از من خواست که با یکی از دخترانش ازدواج کنم. من خودداری کردم و گفتم: که ناتوانم و چون دیگر مردان قادر به ازدواج نیستم. البته این مطلب را پس از آن‏که او بر این کار پافشاری کرد و تهدید کرد روابطش را با من خواهد برید، این عذر را آوردم. وی گفت: ازدواج سنت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم است. پیامبر گفته است:«هر کس از سنت من سرپیچی کند از من نیست»(۷).

من چاره‏ای ندیدم جز آن‏که این بیماری دروغین را بهانه کنم. شیخ این سخن را پذیرفت و پیوندهای دوستانه و محبت‏آمیز دوباره بازگشت.

پس از دو سال اقامت در استانبول اجازه گرفتم که به وطنم باز گردم اما شیخ نپذیرفت. او گفت: چرا می‏خواهی بروی؟ در استانبول هر چه دلت بخواهد و چشمانت بپسندد فراهم است. خدا، دین و دنیا را در آن گرد آورده است. و افزود تو پیش از این گفتی که پدر و مادرت مرده‏اند و برادری هم نداری; پس در همین شهر مسکن اختیار کن. شیخ به دلیل دوستی با من پافشاری می‏کرد که بمانم من هم به او بسیار دل‏بسته شده بودم، اما وظیفه ملی مرا به بازگشت به لندن و ارایه گزارش مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدید فرا می‏خواند.

در مدت اقامتم در استانبول ماهانه گزارشی از تحولات و مشاهداتم برای وزارت مستعمرات می‏فرستادم. به یاد دارم که یک بار در گزارشم درخواست صاحب مغازه را در مورد لواط آوردم، پاسخ شگفت‏آور آن بود که اگر این کار در دست‏یابی به هدف کمک می‏کند اشکالی ندارد.

هنگامی که پاسخ را خواندم آسمان گرد سرم چرخید با خود اندیشیدم چگونه روسای من از فرمان دادن به چنین کار زشتی شرم نمی‏کنند؟ اما ناگزیر بودم که این جام را تا پایان بنوشم، بنابراین کارم را ادامه دادم و لب فرو بستم. در روز وداع با شیخ، او با چشمان اشک‏بار به من گفت: فرزندم خدا به همراهت اگر به این شهر بازگشتی و مرا زنده نیافتی به یادم باش; ما در روز بازپسین یکدیگر را نزد پپامبرصلی الله علیه وآله وسلم خواهیم دید. من نیز واقعا بسیار اندوهگین شدم و اشک‏های گرمی فشاندم اما وظیفه مهم‏تر از احساسات بود.

 

بخش سوم

وزارت، نه دوست دیگرم را نیز همچون من به لندن فرا خوانده بود، ولی از بخت بد تنها شش نفر بازگشتند.

اما چهار نفر دیگر: یکی چنان‏که دبیرکل گفت مسلمان شده و در مصر مانده بود و دبیرکل خشنود بود که او رازش را برملا نکرده است. دیگری به روسیه رفته بود، او در اصل روسی بود. دبیرکل بسیار نگران به نظر می‏رسید، نه از جهت بازگشت او به میهنش، بلکه می‏پنداشت که او جاسوس روس‏ها برای وزارت مستعمرات بوده و اکنون پس از انجام ماموریت به کشور خویش بازگشته است. دبیرکل در مورد نفر سوم گفت: که وقتی در شهر عماره در نزدیکی بغداد «وبا» شایع شده، به این بیماری مبتلا شده و درگذشته است اما از نفر چهارم خبری در دست نبود، وزارت ردش را تا شهر صنعا در یمن(۸) دنبال کرده بود، گزارش‏های او تا یک سال به‏طور پیوسته به وزارت می‏رسید، اما پس از آن، گزارش‏ها قطع شده بود و وزارت علاوه بر تلاش‏هایش نتوانسته بود خبری از او به دست آورد. وزارت از دست دادن این چهار نفر را فاجعه می‏دانست. زیرا ما در مورد هر فرد به دقت حساب می‏کنیم. ما ملتی هستیم کوچک با اهداف بزرگ و از دست دادن هر انسانی در این سطح برای ما فاجعه است.

دبیرکل پس از شنیدن گزارش‏های اولیه‏ام، مرا به کنفرانسی فرستاد که با حضور گروهی از کارکنان وزارت مستعمرات به ریاست شخص وزیر تشکیل شده بود. این کنفرانس به گزارش‏های ما شش نفر گوش فرا می‏داد.

همکارانم و من گزارش‏هایی از مهم‏ترین فعالیت‏هایمان ارایه کردیم، وزیر دبیرکل و برخی حاضرین مرا تشویق کردند. اما من دریافتم که کارکرد من پس از جرج بلکود(۹) و هنری فانس(۱۰) در درجه سوم قرار دارد.

من از نظر آموزش زبان‏های ترکی، عربی، قرآن و شریعت موفقیت کاملی به دست آورده بودم، اما از جهت ارسال گزارش‏هایی که ضعف‏های دولت عثمانی را برای وزارت آشکار کند، توفیقی نداشتم. کنفرانس پس از شش ساعت کار به پایان رسید سپس دبیرکل توجه مرا به این اشکال جلب کرد، گفتم: وظیفه من آموختن زبان، شریعت و قرآن بود، بنابراین من وقتم را برای دیگر کارها صرف نکردم، اما اگر برای سفر آینده به من اعتماد کنید، چنان خواهم کرد. دبیرکل گفت: بی‏تردید تو موفق بوده‏ای اما من امیدوارم در این بخش نیز توفیق یابی.

همفر! تو در سفر آینده دو وظیفه بر عهده داری:

۱- نقطه ضعف مسلمان‏ها را که ما می‏توانیم از طریق آن به مسلمان‏ها آسیب برسانیم، دریابی; و این پایه پیروزی بر دشمن است.

۲- اگر این نقطه ضعف را یافتی بر آن یورش ببر; اگر توانستی چنین کنی بدان که موفق‏ترین مزدورانی، و شایستگی اخذ نشان افتخار وزارت را داری.

شش ماه در لندن به سر بردم، در این مدت با دختر عمویم (ماری شوای) که یک سال از من بزرگ‏تر بود ازدواج کردم. من در این هنگام بیست‏ودو سال داشتم و او بیست‏وسه ساله بود. او دختری با هوش متوسط، زیبارو و دارای سطح فکری عادی بود. و من در این زمان بهترین روزهای زندگیم را با وی گذراندم. هنگامی که ما روزها را در انتظار میهمان جدیدمان سپری می‏کردیم، وزارت به من دستور داد که باید متوجه عراق شوم.(۱۱)

این دستور باعث تاسف من شد آن هم هنگامی که در انتظار تولد کودکم بودم; اما دل‏بستگی به میهن و نیز علاقه به مشهور شدن در میان همکارانم بر احساسات همسری و فرزندی چیره شد; و برخلاف خواست همسرم که می‏گفت: این سفر را به بعد از به دنیا آمدن کودکمان موکول کن، آن را پذیرفتم. در روز وداع هر دو به تلخی گریستیم. او به من گفت: حتما برایم نامه بفرست و من نیز با نامه از آشیانه تازه طلاییمان به تو خبر خواهم داد; این سخن طوفانی در من به پا کرد تا آن‏جا که می‏خواستم از سفر صرف‏نظر کنم، ولی احساسات خود را کنترل کردم و با او خداحافظی کردم و به وزارت رفتم تا آخرین رهنمودها را بشنوم.

شش ماه بعد در بصره(۱۲) بودم، عشایری که در آن دو طایفه اسلامی (شیعه و سنی) زندگی می‏کنند، چنان‏که برخی اهالی آن عرب و بعضی دیگر فارس و اندک دیگر مسیحی هستند.

برای نخستین بار در زندگی با شیعیان و فارس‏ها دیدار کردم; خوب است که در مورد شیعه و سنی هم چیزی بگویم. شیعیان پیروان علی بن‏ابی‏طالب‏علیه السلام هستند و او داماد پیامبرشان بوده است: شوی دخترش فاطمه و پسر عموی پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم، شیعیان می‏گویند پیامبرشان محمدصلی الله علیه وآله وسلم پس از خود، علی را به خلافت برگزیده و علی و فرزندانش یکی پس از دیگری خلیفه هستند.

به نظر من در مورد خلافت علی، حسن و حسین حق با شیعه است، زیرا بر اساس بررسی‏های من، علی ویژگی‏های والایی داشته که او را برای رهبری امتیاز می‏بخشید، و بعید نیست که پیامبر محمدصلی الله علیه وآله وسلم، حسن و حسین‏علیهم السلام را نیز به عنوان امام معرفی کرده باشد، این را اهل‏سنت نیز انکار نمی‏کنند. اما در مورد این‏که پیامبر محمدصلی الله علیه وآله وسلم نه تن از فرزندان حسین را نیز به جانشینی خود برگزیده باشد تردید دارم، زیرا حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم چگونه از آینده خبر داشت؟ هنگامی‏که او درگذشت حسین کودک بود، او چگونه می‏دانست که حسین فرزندانی خواهد داشت و آنان نه تن خواهند شد. آری اگر محمدصلی الله علیه وآله وسلم واقعا پیامبر بوده ممکن است این‏ها را از جانب خدا می‏دانست، چنان‏که مسیح نیز از آینده خبر داده است اما ما مسیحیان در پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم تردید داریم.

مسلمانان می‏گویند: قرآن نشانه پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم است، اما من قرآن را خواندم و این نشانه را نیافتم. بی‏تردید قرآن، کتاب بلند مرتبه‏ای است; سطحی فراتر از تورات و انجیل دارد، که شامل قوانین، نظام‏ها و اخلاقیات و غیره می‏باشد.

آیا این به تنهایی برای اثبات پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم کافی است؟(۱۳)

من در کار محمدصلی الله علیه وآله وسلم بسیار شگفت زده‏ام او یک مرد بیابانی بود که خواندن و نوشتن را نزد کسی نیاموخته بود، چگونه می‏توانست چنین کتاب بلند مرتبه‏ای بیاورد؟! او فردی خوش‏خلق و تیزهوش بوده و هیچ عرب درس‏خوانده‏ای همانند او نبوده است چه برسد به صحرانشینانی که خواندن و نوشتن نمی‏دانستند. این از یک طرف، اما از طرف دیگر، آیا این دلیل برای اثبات پیامبری او کافی است؟(۱۴)

همواره در پی آن بودم که این حقیقت را دریابم، یکبار این موضوع را با یکی از کشیشان در لندن در میان گذاشتم، اما او پاسخ قانع کننده‏ای به من نداد و از سر تعصب و دشمنی سخن گفت.

در ترکیه با شیخ احمد نیز بارها بحث را گشودم اما هرگز جواب صحیحی نشنیدم، در حقیقت باید بگویم که من نمی‏توانستم به صراحت با شیخ سخن بگویم زیرا می‏ترسیدم رازم برملا شود و یا به من مشکوک گردد. به هر حال من به حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم بسیار ارج می‏نهم; بی‏تردید او در سطح پیامبرانی است که ویژگیهایشان را در کتابها می‏خوانیم; اما تاکنون پیامبری او را نپذیرفته‏ام، البته به فرض اینکه وی را پیامبر ندانیم فردی که به او احترام می‏گذارد نمی‏تواند او را همچون دیگر برجستگان بداند; بی‏تردید او برتر از آنان و والاتر از همه هوشمندان بوده است.

اهل‏تسنن بر این باورند که پس از پیامبر، مسلمانان ابوبکر، عمر و عثمان را برای خلافت، برتر از علی دانستند(۱۵) پس فرمان پیامبر را نادیده گرفتند و آنان را به خلافت برگزیدند.

چنین درگیریهایی در هر آیینی (به ویژه در مسیحیت) وجود دارد ولی من نمی‏دانم توجیه ادامه این درگیریها چیست؟

علی و عمر از دنیا رفته‏اند اگر مسلمانان خردمند باشند باید به امروز بیندیشند نه به گذشته دور.(۱۶)

یکبار موضوع اختلاف شیعه و سنی را با برخی از مسیولان وزارت در میان نهادم و گفتم: اگر آنان زندگی را درمی‏یافتند اختلافات را به یک سو می‏نهادند و یکپارچه می‏شدند، آن مسیول بر من بانگ زد که تو باید آتش اختلاف را شعله‏ور کنی نه آنکه در بین آنها وحدت کلمه ایجاد نمایی.

بر همین اساس دبیرکل در یکی از جلساتی که پیش از سفر به عراق با من داشت گفت: همفر! بدان که انسانها از آن هنگام که خدای متعال، هابیل و قابیل را آفرید تا آنگاه که مسیح باز گردد، به طور طبیعی اختلافاتی دارند:

۱- اختلاف به سبب رنگ.

۲- اختلافات قبیله‏ای.

۳- اختلاف بر سر زمین.

۴- اختلافات قومی.

۵- اختلافات دینی.

وظیفه تو در این سفر آن است که این اختلافها را در میان مسلمانان بازشناسی و کوههای آماده آتشفشان را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی، اگر بتوانی آتش اختلاف را شعله‏ور کنی، خدمت بزرگی به بریتانیای کبیر کرده‏ای.

ما بریتانیاییها نمی‏توانیم در رفاه زندگی کنیم، مگر آنکه در همه مستعمرات آشوب و درگیری ایجاد کنیم، ما تنها از طریق ایجاد آشوب در میان مردم خواهیم توانست سلطان عثمانی را در هم بکوبیم و بجز این چگونه یک ملت کوچک خواهد توانست بر یک ملت بزرگ چیره شود تو با تمام توان بکوش که راه نفوذی بیابی و اگر یافتی در آن وارد شو اما بدان که حکومتهای ترک و فارس ناتوان شده‏اند و تو باید مردم را بر این حکومتها بشورانی، مانند تمام انقلابهایی که در طول تاریخ، علیه حاکمان انجام شده است; اگر آنها از هم جدا شوند و با یکدیگر به درگیری بپردازند ما به آسانی خواهیم توانست بر آنان چیره شویم.

 

بخش چهارم

هنگامی که به بصره رسیدم به مسجدی رفتم که امامت آن را شخصی از نژاد عرب به نام شیخ عمر طایی برعهده داشت با او آشنا شدم و به او اظهار محبت کردم، اما او از نخستین دیدار به من شک کرد و جستجوی از اصل و نسبم و تمام ویژگیهایم را آغاز نمود، به گمانم رنگ و لهجه‏ام شیخ را مردد کرده بود اما توانستم از این تنگنا بگریزم به این صورت که خود را از مردم «اغدیر ترکیه» و شاگرد شیخ احمد در استانبول معرفی کردم و گفتم: که در مغازه خالد، نجاری می‏کردم و اطلاعاتی را که از هنگام اقامت در ترکیه داشتم برای او بیان کردم در ضمن چند جمله به زبان ترکی گفتم شیخ با چشم به یکی از حاضران اشاره کرد تا بداند آیا من ترکی را به درستی می‏دانم یا نه؟ او نیز با اشاره چشم جواب مثبت داد و من شادمان شدم که توانسته‏ام توجه شیخ را به خودم جلب نمایم اما این گمان من سرابی فریبنده بود زیرا چند روز بعد دریافتم که شیخ همچنان به من بدگمان است و می‏پندارد که من جاسوس ترکیه هستم این بدان سبب بوده که شیخ با استاندار که از طرف سلطان (عثمانی) منصوب بود سر ناسازگاری داشت، آنها نسبت به هم بدبین بودند و یکدیگر را متهم می‏کردند.

به هر حال مجبور شدم که مسجد شیخ عمر را ترک کنم و به کاروانسرایی که جایگاه افراد غریبه و مسافران است، رفتم و اتاقی اجاره کردم.

صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود که هر روز سپیده‏دم آسایش مرا سلب می‏کرد او به هنگام فجر درب اطاق مرا به شدت می‏کوبید و پشت درب می‏ماند تا من برای نماز صبح برخیزم و من که چاره‏ای جز همراهی او نداشتم، برمی‏خاستم و نماز می‏خواندم آنگاه او از من می‏خواست تا درآمدن آفتاب قرآن بخوانم.

به او گفتم: قرآن خواندن واجب نیست چرا چنین می‏کنی؟

می‏گفت: هرکس اکنون بخوابد بدبخت است و فقر برای کاروانسرای من می‏آورد و من چاره‏ای جز انجام خواسته‏هایش نداشتم، زیرا تهدید می‏کرد که مرا از کاروانسرا بیرون می‏کند و من مجبور بودم در اول وقت نماز به جای آورم و سپس بیش از یک ساعت در روز قرآن بخوانم.

این تنها مشکل من نبود، نام صاحب کاروانسرا «مرشد افندم» بود، یک روز به من گفت: از وقتی که تو در این محل اتاق گرفته‏ای مشکلاتی برای من پدید آمده و به گمان من اینها از توست و به دلیل آن است که تو ازدواج نکرده‏ای و مرد بی‏همسر شوم است بنابراین یا ازدواج کن یا از این مکان بیرون برو.

گفتم: من چیزی ندارم که همسر بگیرم البته ترسیدم بگویم که من ناتوانم زیرا ممکن بود بخواهد درستی گفته مرا بیازماید، زیرا او کسی بود که با شنیدن این بهانه چنین کاری می‏کرد.

افندم به من گفت: ای سست ایمان! آیا سخن خدای بزرگ را نخوانده‏ای که می‏گوید: «اگر بی‏چیز باشند خدای از کرامتش بی‏نیازشان خواهد نمود»(۱۷) ماندم که چه کنم و چه پاسخی بدهم؟

سرانجام گفتم: خوب، من چگونه بدون پول ازدواج کنم; آیا تو می‏توانی به من پول کافی قرض دهی و یا زنی بیابی که مهریه نخواهد؟

افندم کمی فکر کرد و سر بلند کرد و گفت: من سخن تو را نمی‏فهمم تو یا باید تا اول ماه رجب ازدواج کنی و یا کاروانسرای مرا ترک کنی.

آن روز پنجم ماه جمادی‏الثانی و تا اول ماه رجب تنها ۲۵ روز فرصت داشتم.

در اینجا یادآوری ماههای اسلامی لازم است، که به این ترتیب می‏باشند: «محرم، صفر، ربیع الاول، ربیع‏الثانی، جمادی‏الاول، جمادی‏الثانی، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذی‏العقده، ذی‏الحجه»

و آغاز ماههای آنها بر اساس دیدن ماه است و روزهای این ماهها، کمتر از ۲۹ و بیشتر از ۳۰ روز نیست. سرانجام مجبور شدم فرمان افندم را بپذیرم و با نجاری قرارداد بستم که در مقابل غذا، خواب و دستمزد ناچیز برای او کار کنم، پیش از پایان ماه، کاروانسرا را ترک کردم و راهی مغازه نجار شدم.

او مرد شریف و بزرگواری بود و با من مانند یکی از فرزندانش رفتار می‏کرد نامش «عبدالرضا» بود، او یک شیعه ایرانی از مردم خراسان بود فرصت را غنیمت شمردم تا از او زبان فارسی را بیاموزم شیعیان ایرانی هر روز عصر پیش او گرد هم می‏آمدند و از هر دری سخن می‏گفتند، از سیاست گرفته تا اقتصاد.

به حکومتشان بسیار می‏تاختند، آنچنان که از خلیفه استانبول دریغ نمی‏کردند اما وقتی که مشتری ناشناسی می‏آمد آن سخنان را قطع می‏کردند و به صحبتهای خصوصی می‏پرداختند، نمی‏دانم چرا به من اعتماد کرده بودند، اما سرانجام دریافتم که آنها گمان می‏کنند من از مردم آذربایجانم; زیرا فهمیده بودند که زبان ترکی می‏دانم رنگ من همانند رنگ اکثر مردم آذربایجان سفید بود که این حسن ظن آنها را تقویت می‏کرد.

در آن مغازه با جوانی آشنا شدم او در آنجا رفت وآمد می‏کرد; سه زبان ترکی، فارسی و عربی را می‏دانست و لباس طلبه علوم دینی را بر تن داشت، نامش: «محمد بن عبدالوهاب» بود او جوانی بسیار بلند پرواز و تندخو بود و از حکومت عثمانی انتقاد می‏کرد ولی به حکومت ایران کاری نداشت. شاید دلیل دوستیش با صاحب مغازه عبدالرضا این بود که هر دو از خلیفه عثمانی ناراضی بودند. نمی‏دانم این جوان سنی مذهب از کجا زبان فارسی را آموخته بود و چگونه با عبدالرضای شیعه آشنا شده بود. گر چه این مسایل شگفت‏آور نبود زیرا در بصره شیعه و سنی با همدیگر مانند برادر برخورد می‏کنند; بسیاری از مردم بصره به فارسی و عربی سخن می‏گویند و بسیاری ترکی نیز می‏دانند.

محمد بن‏عبدالوهاب جوان آزاداندیشی بود، تعصب ضدشیعی نداشت: در صورتی که بیشتر اهل‏تسنن تعصب ضدشیعه دارند; حتی برخی از عالمان بزرگ اهل‏تسنن، شیعیان را کافر می‏شمرند و آنها را مسلمان نمی‏دانند. همچنین او برای مذاهب چهارگانه اهل‏تسنن جایگاهی نمی‏شناخت و می‏گفت: خدا دستوری در این مورد نداده است.

اما قصه مذاهب چهارگانه: بیش از یک قرن پس از درگذشت پیامبر اسلام در میان اهل‏تسنن چهار عالم پدید آمدند: ابو حنیفه، احمد بن‏حنبل، مالک و محمد بن‏ادریس (شافعی).

برخی از خلیفه‏ها به مسلمانان فرمان می‏دادند که باید یکی از چهار نفر را برای تقلید انتخاب کنند و هیچ کدام از عالمان پس از آنها حق اجتهاد در قرآن و سنت پیامبر را ندارند، این در واقع بستن دروازه اجتهاد بود.

در واقع عامل جمود فکری مسلمانان همین بسته شدن دروازه اجتهاد است. شیعیان از این فرصت استفاده کردند و به تبلیغ گسترده مذهبشان پرداختند به طوری که تعداد شیعیان که یک دهم اهل‏تسنن بود روبه افزایش نهاد و تقریبا به تعداد اهل‏تسنن رسیدند. چنین نتیجه‏ای طبیعی است زیرا اجتهاد، فقه اسلامی را تحول می‏بخشد و فهم قرآن و سنت را بر مبنای نیازهای زمان همچون سلاحی پیشرفته، نو می‏کند اما اگر مذهب فقط در مسیر خاصی منحصر شود به طوری که راه فهم و شنیدن ندای نیازهای زمان بسته شود، همچون سلاحی کهنه خواهد بود.

اگر تو سلاح کهنه و دشمنت سلاح پیشرفته داشته باشد دیر یا زود شکست خواهی خورد، به نظر من خردمندان اهل‏تسنن به زودی راه اجتهاد را باز خواهند کرد. در غیر این صورت به اهل‏تسنن اعلام خطر می‏کنم که چند قرنی نخواهد گذشت مگر آنکه آنها در اقلیت خواهند بود و شمار شیعیان فزونی خواهد یافت.

این جوان بلند پرواز محمد برای فهم قرآن و سنت از اجتهاد خود استفاده می‏کرد و نظرات بزرگان را، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه نظرات ابوبکر و عمر را به نقد می‏کشید و اگر نظرش با نظرات آنها متفاوت بود گفته‏های آنان را اهمیت نمی‏داد.

او می‏گفت: پیامبر گفته من کتاب و سنت را در میان شما می‏گذارم اما نگفت کتاب، سنت، صحابه و مذاهب اربعه را، بنابراین پیروی از کتاب و سنت واجب است مذاهب اربعه و صحابه و بزرگان هرنظری می‏خواهند داشته باشند.

روزی در میهمانی منزل عبدالرضا میان محمد و یکی از علمای ایرانی «شیخ جواد قمی» که میهمان عبدالرضا بود بحثی درگرفت. در این میهمانی من و برخی از دوستان صاحب منزل هم بودیم، آنچه از مباحثه سخت این دو نفر در ذهنم مانده باز می‏گویم.

قمی به او گفت: اگر تو چنانچه می‏گویی آزاداندیش و مجتهدی چرا مانند شیعیان سر به فرمان علی نمی‏گذاری؟

محمد پاسخ داد: زیرا گفتار علی مانند عمر و دیگران معتبر نیست، تنها کتاب و سنت اعتبار دارند.

قمی گفت: آیا مگر پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم نفرمود که: «من شهر علم و علی درب آن است»(۱۸) پس علی با دیگر اصحاب تفاوت دارد.

محمد گفت: اگر گفته علی برهان است چرا پیامبر نگفت کتاب خدا و علی بن‏ابی‏طالب.

قمی گفت: پیامبر گفته است کتاب خدا و خاندانم و علی بزرگ خاندان است، محمد نپذیرفت که این سخن از پیامبر باشد اما قمی دلایل قانع‏کننده‏ای آورد که او ساکت شد و پاسخی نداشت.(۱۹) ولی محمد گفت: اگر پیامبر گفته کتاب خدا و اهل‏بیتم، پس سنت پیامبر چه شد؟

قمی گفت: سنت پیامبر شرح کتاب خداست وقتی پیامبر می‏گوید کتاب خدا و خاندانم، منظورش کتاب خدا و شرح آن است که سنت می‏باشد.

محمد گفت: آیا کلام اهل‏بیت همان شرح کتاب خدا نیست، دیگر چه نیازی به آنها داریم؟

قمی پاسخ داد: چون پیامبر از دنیا رفت، مردم به شرح کتاب خدا متناسب با نیازهای زمان احتیاج داشتند، بنابراین پیامبر امت خود را به قرآن به عنوان اصل و به عترت به عنوان شرح‏کنندگان آن، متناسب با نیازهای زمان ارجاع داد.

از این مباحثه بسیار شگفت‏زده شدم، محمد جوان در برابر این شیخ سالخورده قمی همچون گنجشکی در دست صیاد، توان حرکت نداشت.

اما من گمشده‏ای را که در جستجویش بودم در شخص محمد بن‏عبدالوهاب یافتم. بلند پروازی، آزاد اندیشی، ناخشنودی از عالمان زمان و نیز استقلال رای، مهم‏ترین نقطه ضعفهای او بود که ممکن بود از آنها استفاده نمایم و او را بدین وسیله در اختیار داشته باشم.

این جوان سرکش کجا و آن شیخ ترک که در ترکیه از او دانش می‏آموختم کجا! او مانند گذشتگان همچون کوهی بود که چیزی حرکتش نمی‏داد و هنگامی که می‏خواست نام ابوحنیفه را بر زبان آورد برمی‏خاست و وضو می‏گرفت و سپس نام او را به زبان جاری می‏کرد و اگر می‏خواست کتاب بخاری که نزد اهل‏تسنن بسیار گرامی و مقدس است را بردارد از جای برمی‏خاست و وضو می‏گرفت و آن را برمی‏داشت.

اما شیخ محمد بن‏عبدالوهاب هرگونه پرده‏دری درباره ابوحنیفه را روا می‏داشت و می‏گفت من بیشتر از ابوحنیفه می‏فهمم همچنین می‏گفت نصف کتاب بخاری بیهوده است.

محکم‏ترین رابطه‏ها و پیوندها را با محمد ایجاد کردم و همواره به او تلقین می‏کردم و می‏گفتم تو موهبتی بزرگ‏تر از علی و عمر هستی و اگر اکنون پیامبر زنده بود تو را به جانشینی خود برمی‏گزید و آنها را رها می‏کرد.

همواره به او می‏گفتم امیدوارم اسلام به دست تو زنده شود و تو تنها فردی هستی که می‏توانی اسلام را از این پرتگاه نجات بخشی.

تصمیم گرفتیم که تفسیر قرآن را با محمد، نه در پرتو فهم صحابه، مذاهب و بزرگان بلکه در پرتو اندیشه‏های مخصوص خودمان مورد گفتگو قرار دهیم. قرآن را می‏خواندیم و در مورد برخی از مسایل آن گفتگو می‏کردیم، من می‏خواستم او را به دام بیندازم و او نیز با قبول نظریه‏های من در این اندیشه بود که خود را به عنوان مظهر آزاداندیشی جلوه دهد و بیش از پیش اعتماد مرا جلب کند.

یکبار به او گفتم: جهاد واجب نیست!

او گفت: خدا می‏گوید با کافران جهاد کنید.

گفتم: خدا می‏گوید «با کافران و منافقین جهاد کنید»(۲۰) اگر جهاد واجب بود چرا پیامبر با منافقین جهاد نکرد؟

گفت: پیامبر به وسیله زبانش با آنان جهاد کرد.

گفتم: پس جهاد با کفار نیز با زبان واجب است.

گفت: اما پیامبر با کافران جنگید.

گفتم: جنگ پیامبر دفاع از خویش بود، کافران می‏خواستند او را بکشند، او از خود دفاع کرد(۲۱) محمد به نشانه موافقت سر تکان داد.

یک بار به او گفتم: ازدواج موقت با زنان جایز است.

گفت: هرگز!

گفتم: خدا می‏گوید «اگر خواستید از آنها بهره بگیرید، بهایش را بپردازید»(۲۲)

گفت: عمر ازدواج موقت را حرام کرده و گفته است که: «دو متعه در زمان پیامبر جایز بود و من آنها را حرام کرده و بر آنها کیفر می‏نهم».(۲۳)

گفتم: تو داناتر از عمری، پس چرا از او پیروی می‏کنی؟

سپس گفتم: اگر عمر چیزی را حرام کرده که پیامبر حلال کرده بود، تو چرا فرمان خدا و پیامبر را رها کرده‏ای و نظر عمر را پذیرفته‏ای؟ او سکوت کرد و من دریافتم که سکوت او نشانه پذیرش است.

غریزه جنسی او نیز در این سکوت موثر بود چون در آن هنگام همسری نداشت.

گفتم: چرا من و تو آزاد نباشیم که زنی را به ازدواج موقت درآوریم و از او بهره بگیریم؟

او به نشانه موافقت سری تکان داد، من این موافقت را فرصت بزرگی یافتم و زمانی را مشخص کردم تا زنی برایش بیاورم که از او بهره بگیرد، من می‏خواستم ترس از انجام کارهای مخالف اعتقادات عمومی را در او از میان ببرم، اما محمد شرط کرد که این کار مخفیانه باشد و آن زن نیز نام او را نداند. من فوری به دیدار یکی از زنان مسیحی در خدمت وزارت مستعمرات که برای فاسد کردن جوانان مسلمان در آنجا حضور داشتند، شتافتم و شرح داستان را برای او گفتم و نام او را صفیه نهادم.

در آن روز که قرار گذاشته بودیم با محمد به خانه آن زن برویم او در خانه تنها بود، من و شیخ صیغه عقد را برای مدت یک هفته خواندیم و شیخ یک سکه طلا مهر او کرد. من از خارج و صفیه از داخل برای توجیه شیخ محمد عبدالوهاب می‏کوشیدیم.

پس از آنکه صفیه هر چه می‏توانست از محمد گرفت و محمد نیز شیرینی مخالفت با فرمانهای شرعی را در پوشش استقلال رای و آزاداندیشی چشید در سومین روز از متعه، گفتگوی درازی در مورد عدم حرمت شراب با او انجام دادم. هر چه به آیات قرآن و روایات استدلال کرد، رد نمودم و سرانجام گفتم: معاویه، یزید، خلفای بنی‏امیه و بنی‏عباس همه شراب می‏نوشیدند; آیا ممکن است که همه آنها در گمراهی باشند و تو به راه درست بروی؟!

بی‏شک آنان کتاب خدا و سنت پیامبر را بهتر می‏فهمیدند و این نمایانگر آن است که آنها از این نهی قرآنی، تحریم برداشت نمی‏کردند، بلکه آن را معنای کراهت می‏دانستند. در کتابهای مقدس یهودیان و مسیحیان نیز شراب مباح دانسته شده است آیا این خردمندانه است که شراب در یک دین حلال و در دین دیگر حرام باشد؟ در صورتی که همه ادیان از سوی یک خداست، راویان می‏گویند عمر تا هنگام نزول آیه «آیا از آن دست بر می‏دارید»(۲۴) شراب می‏خورد; اگر شراب حرام بود پس باید پیامبر او را کیفر می‏داد; این کیفر ندادن دلیل حرام نبودن شراب است.

محمد با دل و جان به سخنان من گوش می‏داد، سپس گفت: بعضی از روایات گویای آن است که عمر حالت مست‏کنندگی شراب را با آب از بین می‏برد و آن را می‏نوشید و می‏گفت: اگر مست‏کننده باشد حرام است، اما اگر باعث مستی نشود نه.(۲۵)

سپس محمد گفت: عمر این را درست می‏فهمید زیرا قرآن می‏گوید: «شیطان می‏خواهد با شراب و قمار میان شما کینه و دشمنی بیفکند و شما را از ذکر خدای و نماز باز دارد»(۲۶) اگر شراب مست‏کننده نباشد نتایج ذکر شده در آیه را نخواهد داشت، بنابراین اگر شراب مستی‏آور نباشد ممنوع نیست.(۲۷)

صفیه را از آنچه گذشته بود آگاه کردم و از او خواستم که به شیخ شرابی بسیار بنوشاند، او چنین کرد و پس از آن به من خبر داد که شیخ شراب را تا به آخر نوشید و عربده کشید و بارها در آن شب با من آمیزش کرد.

فردای آن روز من آثار ضعف و ناتوانی را در او دیدم، بدین ترتیب من و صفیه به طور کامل بر شیخ چیره شدیم.

چه زیبا بود این سخن طلایی وزیر مستعمرات که هنگام خداحافظی به من گفته بود که ما اسپانیا را با زنا و شراب از کافران منظور مسلمانان باز پس گرفتیم و باید بکوشیم دیگر کشورها را نیز با همین دو نیروی بزرگ بازستانیم.

یکبار با شیخ در مورد روزه بحث کردم و به او گفتم: قرآن می‏گوید: «اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است»(۲۸) و نگفته بر شما واجب است، روزه از دیدگاه اسلام مستحب است و نه واجب(۲۹) اما او در برابر این نظر ایستاد و گفت: «تو می‏خواهی مرا از دینم خارج کنی».

به او گفتم: وهاب! دین، پاکی‏دل و سلامتی روان و تجاوز نکردن به دیگران است(۳۰) مگر پیامبر نفرمودند: «دین دوست داشتن است» و مگر خدا در قرآن حکیم نفرموده: «خدایت را ستایش کن تا به یقین برسی»؟(۳۱) اگر انسان به خدا و روز بازگشت یقین پیدا کند و خوش قلب و نیکوکار باشد، برترین مردم است اما او به نشانه عدم پذیرش و از روی ناخشنودی سر تکان داد.

بار دیگر به او گفتم: «نماز واجب نیست» او پرسید چگونه؟

گفتم: زیرا خداوند در قرآن می‏فرماید: «نماز را برای یاد من به پای دار»(۳۲)، بنابراین منظور از نماز، به یاد خدای متعال بودن است و تو می‏توانی نماز نخوانی و تنها به یاد خدای باشی.(۳۳)

وهاب گفت: بله، شنیده‏ام که برخی عالمان در وقت نماز به جای خواندن نماز به یاد خدای متعال بوده‏اند.(۳۴)

از این سخن بسیار شادمان شدم و آنقدر بر این نظر پافشاری کردم و مطمین شدم که او آن را باور کرده است، پس از آن نیز مشاهده می‏کردم که او جدیتی در نماز ندارد، گاه می‏خواند و گاه نمی‏خواند. به ویژه نماز صبح که بیشتر آن را ترک می‏کرد، ما بیشتر شبها را تا نیمه بیدار بودیم و او سپیده‏دم از برخاستن برای نماز صبح ناتوان بود.

اینگونه من به تدریج لباس ایمان را از تن او بیرون آوردم.

یکبار کوشیدم در مورد پیامبر با او گفتگو کنم ولی او با سرسختی شدید در برابر من ایستاد و گفت: اگر بار دیگر در مورد این موضوع سخنی بگویی پیوندم را با تو قطع خواهم کرد. من با نگرانی از اینکه آنچه را ساخته‏ام ویران شود در مورد پیامبر سخنی نگفتم، اما کوشیدم این روح را در او بدمم که او غیر از شیعه و سنی خود راه سومی را برگزیند.

این پیشنهاد را با دل و جان پذیرفت زیرا این نظر با غرور و آزاداندیشی او سازگار بود.

با کمک صفیه که پس از پایان آن هفته با ازدواجهای موقت جدید، پیوندش را با او ادامه داده بود توانستم مهار شیخ را به طور کامل در دست بگیرم.

یکبار به او گفتم: آیا درست است که پیامبر میان اصحابش برادری ایجاد نمود؟

گفت: آری؟

گفتم: آیا احکام اسلام برای زمان خاصی است و یا همیشگی می‏باشد؟

گفت: همیشگی است، زیرا پیامبر گفته: «حلال محمدصلی الله علیه وآله وسلم تا روز قیامت حلال و حرام او نیز تا روز رستاخیز حرام می‏باشد».

گفتم: پس من و تو با هم برادر شویم و برادر شدیم و از آن هنگام من همواره حتی در سفرها با او بودم. می‏خواستم نهالی را که بهترین روزهای جوانیم را صرف آن کرده بودم به ثمر نشسته ببینم.

هر ماه نتایج کارم را برای وزارت می‏نوشتم این شیوه من از هنگام خروج از لندن بود و پاسخ وزارت به اندازه کافی تشویق‏کننده بود.

من و محمد در راهی که مشخص کرده بودم پیش رفتیم و من هیچگاه حتی در سفرها او را ترک نمی‏کردم هدف من آن بود که روح استقلال، آزاداندیشی و تردید را در او پرورش دهم، او را همیشه به آینده‏ای درخشان مژده می‏دادم، روح جستجوگر و ذهن نقاد او را ستایش می‏کردم.

یکبار به دروغ خوابی برای او ساختم، به او گفتم:

«دیشب در خواب پیامبر را دیدم و صفت پیامبر را چنان گفتم که در منبرها از گویندگان شنیده بودم او بر یک صندلی نشسته بود و گرد او گروهی از عالمان بودند که هیچ یک را نمی‏شناختم تا آنکه تو وارد شدی چهره‏ات نورانی بود; هنگامی که نزدیک پیامبر شدی او به احترام تو برخاست و میان دو چشم تو را بوسید و گفت: محمد! تو همنام و وارث دانش و جانشین من در اداره امور دین و دنیا هستی.

تو گفتی: ای پیامبر خدا! من از بیان دانشم برای مردم می‏ترسم.

پیامبر خدا گفت: نترس! تو بلند مرتبه‏ای.

محمد چون این خواب را شنید از شادی، گویی به پرواز درآمد، بارها از من پرسید آیا به راستی این خواب را دیده‏ای؟ هر بار که می‏پرسید به او اطمینان می‏دادم که خواب راست است، فکر می‏کنم او از همان روز تصمیم گرفت که اندیشه ‏هایش را آشکارا بازگو نماید.

بخش پنجم

در این روزها از لندن دستوراتی رسید که من راهی کربلا و نجف شوم، این دو شهر، کعبه آرزوهای شیعیان و مرکز علم و معنویت آنهاست که داستان درازی دارد.

اما داستان نجف از روز دفن علی آغاز شد او برای اهل‏تسنن چهارمین خلیفه و برای شیعیان نخستین امام است، در یک فرسنگی نجف شهری است موسوم به کوفه که با یک ساعت پیاده‏روی می‏توان به آن رسید این شهر مرکز خلافت علی بوده است. پس از آنکه علی کشته شد، فرزندانش، حسن و حسین، او را در خارج از کوفه دفن کردند در همین مکانی که اکنون به نجف مشهور است. پس از آن نجف رو به آبادانی گذاشت و کوفه رو به ویرانی نهاد.

گروهی از عالمان شیعه در نجف جمع شدند در آنجا خانه‏ها، بازارها و مدارسی ساخته شد و اکنون مرکز عالمان شیعه است و خلیفه در استانبول آنها را گرامی می‏دارد، به چند دلیل:

۱- حکومت شیعه ایران پشتیبان آنها است و اگر خلیفه به آنان بی‏حرمتی کند روابط دو دولت تیره خواهد شد و حتی ممکن است جنگی درگیرد.

۲- عشایر حومه نجف از این عالمان پشتیبانی می‏کنند آنها مسلحند، اگر چه سلاحهای پیشرفته‏ای در اختیار ندارند و سازماندهی آنها نیز عشایری است ولی درگیری خلیفه با عالمان به جنگهای خونینی با این عشایر خواهد انجامید. حکومت دلیلی نمی‏بیند که بخواهد در برابر عالمان صف‏آرایی کند بنابراین آنها را به حال خود رها کرده است.

۳- این عالمان، مراجع دینی شیعیان جهان از جمله هند و آفریقا هستند و اگر حکومت به آنها بی‏احترامی کند خشم همه شیعیان را دربر خواهد داشت.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی