متن کامل (قسمت اول) خاطرات مستفر همفر - جاسوس انگلیس
خاطرات مستر همفر جاسوس انگلیس در کشورهای اسلامی
ترجمه احسان قرنی.
مشخصات نشر:تهران:گلستان کوثر، ۱۳۷۷.
مشخصات ظاهری :۸۶ ص.
شابک : ۹۶۴-۹۰۷۳۵-۶-۶
یادداشت:چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۶۲ تحت عنوان “خاطرات همفر جاسوس انگلیسی در ممالک اسلامی” با ترجمه محسن مویدی توسط انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.
یادداشت:همچنین این کتاب با عناوین متفاوت توسط مترجمین و ناشرین مختلف منتشر شده است.
پیشگفتار
این کتاب مجموعه خاطرات جاسوس انگلیس – مستر همفر – در کشورهای اسلامی است. او با سالها تلاش و کوشش، ماموریت پنهانی خود را با موفقیت به انجام رسانید.
این ماموریت مربوط به زمانی است که قدرت و شوکت امپراطوری عثمانی رو به ضعف و سستی نهاده بود و دشمنان اسلام در پی آن بودند که با ویران کردن پایههای اعتقادی مسلمانان، ضربهای اساسی بر جوامع اسلامی وارد سازند. آنان میکوشیدند تا باورهایی که مسلمانان را بیدار و آگاه میساخت و میان آنها همدلی و اتحاد ایجاد میکرد و باورهایی که فرقههای گوناگون اسلامی بر آن پای میفشردند و سلامت فکری، روانی و اجتماعی آنان را تامین مینمود را از میان بردارند.
در مقدمه ترجمه انگلیسی این کتاب که در بمبیی چاپ شده آمده است: در خلال جنگ جهانی دوم، آلمانیها خاطرات مستر همفر را به صورت یک مجموعه دنبالهدار در مجله اشپیگل منتشر کردند و در این مجموعه که با عنوان اعترافات همفر چاپ میشد از چهره امپریالیسم انگلیس پرده برداشتند.
پس از جنگ جهانی دوم یک مجله فرانسوی، ترجمه فرانسه این خاطرات را منتشر نمود. سپس دانشجویی لبنانی خاطرات همفر را از فرانسه به زبان عربی باز گردانید و در بیروت منتشر کرد.
ترجمه فارسی این کتاب که هم اکنون در دست شماست از روی نسخه عربی انجام گرفته است.
به امید دل بستن همه مسلمانان به باورهای راستین اسلام و چنگ زدن آنان به دستورات متعالی این آیین جاویدان.
بخش اول
از گذشتههای دور حکومت بریتانیای کبیر مانند امروز در این اندیشه بود که امپراطوری بزرگ و گسترده خود را چگونه حفظ کند: امپراطوری که آفتاب هیچگاه در آن غروب نمیکرد. بریتانیا در مقایسه با مستعمرات خود همچون هند، چین و خاورمیانه، کشوری کوچک بود. اگر چه ما در بخشهای بزرگی از این کشورها حکومت دست نشانده نداشتیم و کار را خود مردم انجام میدادند، اما سیاستهای فعال و موفقیتآمیز ما در این کشورها به پیش میرفت، و ما به سوی حاکمیت کامل بر آنها گام برمیداشتیم.
بنابراین ما باید به دو نکته میاندیشیدیم:
۱- در مناطقی که بر آنها تسلط پیدا کردیم حاکمیت خود را حفظ کنیم.
۲- بخشهایی که هنوز زیر سلطه ما نیستند به مستعمرات خود بیفزاییم.
وزارت مستعمرات برای هر یک از این کشورها کمیسیون خاصی برگزید تا به بررسی این مسایل بپردازد. و من خوشبختانه از ابتدای ورود به این وزارت مورد اعتماد وزیر بودم; و کار در کمپانی هند شرقی به من سپرده شد. این کمپانی اگر چه هدف آشکارش بازرگانی بود در حقیقت راههای تسلط بر هند و به چنگآوردن سرزمینهای دور شبه قاره هند را جستجو میکرد.
کشور بریتانیا از هند به دلیل وجود قومیتهای مختلف، ادیان متفاوت، زبانهای گوناگون و منافع بسیار در صورت برخورد با آن موارد نگرانی نداشت. چنانکه چین نیز نمیتوانست نگران کننده باشد. زیرا ادیان بودا و کنفوسیوس که بیشتر مردم آن کشور پیرو آنها بودند انگیزه قیام را در آنان برنمیانگیخت. اینها دو دین مردهای هستند که به مسایل اجتماعی کاری ندارند و تنها به ابعاد درونی میپردازند و احتمال ضعیف داشت که احساسی ملی در میان مردم این دو منطقه پدید بیاید.
بنابراین بریتانیای کبیر از این دو منطقه نگرانی نداشت. ما از امکان به وجود آمدن تحولاتی در آینده نیز غافل نبودیم و برنامههای درازمدتی را برای گسترش تفرقه، نادانی، فقر، و گاه بیماری، در این کشورها برنامهریزی کردیم. پیدا کردن پوشش مناسب برای این اهداف نیز دشوار نبود، پوششهایی با ظاهر جذاب و خیرهکننده و باطنی استوار، که با تمایلات روحی مردم در این مناطق متناسب بود.
برای توصیف کار ما، میتوان از یک مثل قدیمی بودایی یاد کرد که میگوید: «اگر چه دارو تلخ است اما به گونهای رفتار کن که بیمار آن را با شیرینی میل کند.»
اما اوضاع کشورهای اسلامی ما را نگران میکرد. ما با این مرد بیمار(۱) قراردادهایی بسته بودیم که همه آن به نفع ما بود.
کارشناسان وزارت مستعمرات نیز بر این باور بودند که این مرد کمتر از یک قرن آینده نفسهای آخرش را خواهد کشید. ما همچنین قراردادهای پنهانی با دولت ایران بسته بودیم و نیز جاسوسها و مزدورانی در این دو کشور به کار گرفته بودیم. رشوه، فساد اداری و سرگرمی پادشاهان با زنان زیبا مانند موریانه در آنها نفوذ کرده بود ولی با این همه برنامهریزی به دلایل زیر ما به نتایج کار اطمینان نداشتیم:
۱- نیروی اسلام در جان فرزندانش.
یک فرد مسلمان در پیروی از اسلام استوار است. همچنان که اسلام در جان یک مسلمان، همانند مسیحیت در دل کشیشها و راهبان میباشد، که جان میدهند ولی دست از مسیحیت برنمیدارند، خطر وجود مسلمانان شیعه در ایران، از این هم بیشتر است زیرا آنان مسیحیان را کافر و نجس میدانند. مسیحی در نگاه یک شیعه همچون نجاستی است که یکی از دستان ما را آلوده کرده است و باید در پاک کردن آن بکوشیم. وقتی از یک نفر آنان پرسیدم چرا در مسیحیان اینگونه مینگرید، در پاسخ گفت: پیامبر اسلام انسان حکیمی بود و به این وسیله میخواست پیرامون کافران نوعی فشار اجتماعی ایجاد نماید تا آنان احساس تنگی و ترس کنند تا به سوی خدا و دین درست هدایت شوند چنانکه حکومتها هرگاه از کسی احساس خطر کنند او را در فشار قرار میدهند تا دوباره مطیع و فرمانبردار گردد منظور از نجاستی هم که گفته شد نه پلیدی ظاهری بلکه نجاست معنوی است و نه تنها مسیحیان که همه کافران را فرا میگیرد، حتی مجوسانی که ساکنان ایران باستان بودهاند.
به او گفتم: مسیحیان به خدا، نبوت و معاد باور دارند، چرا آنان را نجس میدانید؟ او گفت: به دو دلیل، نخست اینکه آنها پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم را انکار میکنند و این به معنای دروغگو خواندن پیامبر است، و ما در برابر آن میگوییم که شما مسیحیان نجس هستید زیرا بر مبنای عقل، هرکس آزار رساند، میتوان او را آزار داد.(۲)
دوم آنکه آنها به پیامبران الهی نسبتهای ناروا میدهند، مثلا میگویند مسیح شراب مینوشید و او نفرین شده بود چون به صلیب کشیده شد.
من برآشفته گفتم: مسیحیان اینگونه نمیگویند، او گفت: تو نمیدانی، در کتاب مقدس آنها چنین سخنانی است، من با آنکه میدانستم این مرد در مورد دوم دروغ میگوید سکوت کردم;(۳) البته او در مورد اول درست میگفت و من نمیخواستم که با او بحث کنم زیرا من در جامه مسلمانی بودم و میترسیدم که به من مشکوک شوند، از اینرو همواره از مسایل جنجالی دوری میجستم.
۲- روزگاری اسلام دین زندگی بوده که سروری داشته، و برده خواندن سروران دشوار است.
غرور سروری – حتی در هنگام ناتوانی و عقب ماندگی – انسان را به سوی برتری میخواند. ما هم نمیتوانستیم تاریخ اسلام را وارونه کنیم تا مسلمانان احساس کنند که سروری گذشته آنها در شرایط ویژهای به دست آمده است و اکنون آن زمان سپری شده و باز نخواهد گشت.
۳- ما اطمینان نداشتیم که عثمانیها و پادشاهان ایران آگاه نشوند و برنامههای سلطهگرانه ما را در هم نریزند.
البته این دو حکومت چنانکه اشاره شد بسیار ناتوان شده بودند اما وجود یک حکومت مرکزی با حاکمیت و پول و اسلحه که مردم فرمانبردار آن بودند امری نگران کننده است.
۴- ما از عالمان مسلمان بسیار نگران بودیم.
علمای الازهر، عراق و ایران استوارترین سد در برابر خواستههای ما محسوب میشدند، آنان از اصول زندگی معاصر کاملا بیاطلاع بودند، بهشتی را که قرآن مژده داده بود هدف خود قرار داده بودند، و حاضر نبودند سر سوزنی از اعتقادات خود دست بردارند، و مردم از آنها پیروی میکردند و حکومت همچون موش هراسان از گربه، از آنها میترسید، البته اهلتسنن نسبت به شیعیان، کمتر از علمای خود فرمانبری داشتند، زیرا آنان هم سلطان و هم شیخ الاسلام را حاکم میدانند، در حالی که شیعیان حکومت را تنها شایسته عالمان میدانند و به سلطان اهمیت کافی نمیدهند; اما این تفاوت چیزی از نگرانی وزارت مستعمرات و حاکمان بریتانیای کبیر نمیکاست.
ما کنفرانسهای بسیاری تشکیل دادیم تا برای این مسایل نگران کننده راهحلهایی بیابیم اما هر بار با بنبست روبرو میشدیم گزارشهای رسیده از جاسوسها و مزدوران نیز ناامیدکننده بود، همچون نتایج کنفرانسها که یا صفر بود و یا زیر صفر، ناامیدی در ما راهی نداشت زیرا ما خود را با تلاش پیوسته و صبر بیپایان آموخته بودیم.
به یاد دارم که یک بار کنفرانسی با حضور شخص وزیر و بزرگترین کشیشان و تعدادی از کارشناسان برپا کرده بودیم، افراد حاضر در جلسه بیست نفر بودند بیش از سه ساعت گفتگو کردیم و کنفرانس را بدون نتیجه به پایان بردیم.
اما اسقف گفت:
«ناامید نشوید! مسیح پس از سیصد سال شکنجه، و تبعید و کشته شدن خود و پیروانش به حکومت رسید. شاید هم او از ملکوت نظر لطفی بیفکند و ما موفق شویم حتی پس از سیصد سال کفار را از مراکزشان بیرون برانیم. ما باید به ایمان استوار و بردباری بیپایان مجهز شویم و از همه وسایل و راهها برای تسلط و ترویج مسیحیت در سرزمینهای مسلمانان بهره ببریم، اگر چه پس از قرنها به نتیجه برسیم; که پدران برای فرزندان میکارند».
یک بار کنفرانسی در وزارت تشکیل شد که در آن نمایندگانی از بریتانیای کبیر، فرانسه و روسیه در بالاترین سطوح حضور داشتند: دیپلماتها و دینمردان. خوشبختانه من به دلیل پیوندهای نزدیک با وزیر در این کنفرانس شرکت داشتم. اعضای کنفرانس بهطور گستردهای مشکلات مسلمانان را مورد بررسی قرار دادند. آنان راههای افزایش فشار بر مسلمانان، جدا نمودن آنها از باورهایشان و بازگرداندن آنها به حوزه ایمان را مطرح کردند – همچنان که اسپانیا پس از قرنها جنگ با مسلمانان بربر به حوزه ایمان بازگشت – اما نتیجه در سطح مطلوب نبود من مشروح گفتوگوهای این کنفرانس را در کتابی به نام «به سوی ملکوت مسیح» نگاشتم.
کندن ریشههای درختی که در شرق و غرب زمین گسترش یافته دشوار است اما باید به هر بهایی از دشواریهای این کار کاست. مسیحیت باید گسترش یابد و این مژده خود مسیح، به ما است. اما محمدصلی الله علیه وآله وسلم از شرایط زمانی انحطاط شرق و غرب سود جست و با پایان دوران انحطاط باید این فرصت از میان میرفت که خوشبختانه چنین شد، کار مسلمانان به انحطاط گرایید و کشورهای مسیحی رو به پیشرفت نهادند و اکنون هنگام آن رسیده است که آنچه را طی قرنها از دست دادهایم با فداکاری باز ستانیم. و حکومت نیرومند بریتانیای کبیر در این روزگار لوای این مبارزه فرخنده را در دست گرفته است.
بخش دوم
در سال ۱۷۱۰ وزارت مستعمرات من را به مصر، عراق، تهران، حجاز و استانبول فرستاد تا اطلاعات کافی برای ضعیف کردن مسلمانان و چیرگی بیشتر بر آنان به دست آورم. همزمان نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارت که فعالیت، نشاط و دلبستگی کافی برای تحکیم سلطه بریتانیا بر امپراطوری عثمانی و دیگر کشورهای اسلامی را داشتند به مناطق مختلف اعزام شدند. وزارت پول کافی، اطلاعات لازم، نقشههای مربوطه و نامهای حاکمان، سران قبایل و عالمان را در اختیار ما قرار داد. این سخن دبیرکل را هنگامیکه به نام مسیح ما را بدرود میداد، فراموش نمیکنم.
او گفت: «آینده کشور ما در گرو موفقیت شماست، آنچه در توان دارید کوتاهی نکنید.»
من با هدف دوگانگی، راهی استانبول مرکز خلافت اسلامی شدم در لندن زبانهای ترکی، عربی (زبان قرآن) و پهلوی (زبان ایرانیان) را آموخته بودم ولی حالا باید زبان ترکی (زبان مسلمانان ترکیه) را تکمیل مینمودم. آموختن زبان با دانستن زبان آن طوری که بتوان مانند مردم آن کشور سخن گفت تفاوت دارد. نخست چند سال طول میکشد اما دومی چند برابر به درازا خواهد کشید و من باید زبان را با همه ریزهکاریهایش چنان میآموختم که مورد بدگمانی قرار نگیرم.
اما در این مورد نگرانی زیادی نداشتم زیرا مسلمانان تسامح، سعه صدر و خوشگمانی را از پیامبرشان آموختهاند و بدگمانی نزد آنها چون بدگمانی برای ما نیست. حکومت ترکان نیز در رتبهای نبود که بتواند جاسوسان و مزدوران را باز شناسد. این حکومت آنچنان ناتوان و از هم گسیخته بود که خاطر ما را آسوده میکرد.
پس از یک سفر خسته کننده به استانبول رسیدم، خود را محمد نامیدم و به مسجد (جایگاه گردهمایی و عبادت مسلمانان) رفتم. نظم، پاکیزگی و فرمانبرداری آنان شگفت زدهام کرد. با خود گفتم: چرا ما با این انسانها میجنگیم؟ چرا میکوشیم آنها را درهم بکوبیم و دستاوردهایشان را برباییم؟ آیا مسیح ما را بدین کار سفارش کرده است؟ اما زود این اندیشه اهریمنی را از خود دور کردم و دوباره اراده نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.
با عالم کهنسالی برخورد کردم به نام احمد افندم که در خوش نفسی، پرحوصلگی، پاک باطنی و خیرخواهی، بهترین مردان دینیمان را همچون او نیافته بودم. او شب و روز میکوشید تا همچون پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم شود که او را برترین نمونه میدانست. هرگاه نام او را میبرد چشمانش پر از اشک میشد. خوشبختانه او حتی یکبار هم از ریشه و کسان من نپرسید. او مرا محمدافندی صدا میکرد. آنچه میپرسیدم به من میآموخت و وقتی فهمید که من در کشورشان میهمان هستم و برای کار و زندگی در سایه خلیفه پیامبر رفتهام، با من بسیار مهربانی کرد. اینها دلایلی بود که من برای زندگی در استانبول ارایه کرده بودم.
به شیخ گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست دادهام برادری هم ندارم آنان برایم ثروتی به ارث گذاشتهاند. من اندیشیدم که قرآن و سنت بیاموزم و لذا به پایتخت اسلام آمدهام که به دین و دنیا برسم. شیخ به من بسیار خوش آمد گفت، او با کلماتی که عینا میآورم گفت: به چند دلیل احترام تو لازم است:
۱- تو مسلمانی و مسلمانان برادرند.
۲- تو میهمانی و پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم گفته است: «میهمان را نوازش کنید.»
۳- تو جوینده دانشی و اسلام بر بزرگداشت جویندگان دانش پای میفشارد.
۴- تو در پی کسبی و در خبر است که «کاسب دوست خداست.»
از این مسایل بسیار شگفت زده شده، با خود گفتم: چه خوب بود مسیحیت چنین حقایق تابناکی داشت و تعجب کردم که چرا اسلام با چنین مرتبه والایی به دست این حاکمان سرکش و عالمان بیاطلاع از زندگی بدین پایه ناتوان و پست شده است.
به شیخ گفتم: میخواهم قرآن کریم را بیاموزم او از این درخواست من شادمان شد و آموزش سوره حمد و تفسیر مفاهیم آن را آغاز نمود. تلفظ برخی از کلمات برایم دشوار بود و گاه حتی در نهایت، مشقت میدیدم. به یاد میآورم که تلفظ جمله: «و علی امم ممنْ معک»(۴) را پس از دهها بار تکرار در طول یک هفته آموختم. زیرا شیخ گفته بود باید چنان ادغام کنی که هشت «میم» پدیدار شود، بدین ترتیب من در طول دو سال کامل قرآن را از ابتدا تا انتها خواندم.
او هنگامی که میخواست مرا آموزش دهد وضوی نماز میگرفت و از من هم میخواست که چون او وضو بگیرم و روی به قبله بنشینم.
گفتنی است وضو یکی از شست وشویهای مسلمانان میباشد، ابتدا روی را میشویند، سپس دست راست را از انگشتان تا آرنج و آنگاه دست چپ را به همین گونه، پس از آن بر سر، پشت گوشها و گردن دست میکشند و سرانجام پاهایشان را میشویند.
میگویند گرداندن آب در دهان و به بینی کشاندن آن پیش از وضو بسیار نیکو است.
استفاده از مسواک برایم بسیار دشوار بود – و آن چوبی است که برای تمیز کردن دندانهایشان پیش از وضو به دهان میبرند. من معتقد بودم این چوب برای دهان و دندانها زیانآور است، گاهی نیز دهان را زخم میکرد و از آن خون میآمد. اما من ناگزیر از این کار بودم زیرا مسواک زدن سنت موکد پیامبرشان حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم بود و آنها فضیلتهای بسیاری برای آن برمیشمردند.
هنگامیکه در استانبول به سر میبردم پولی به خادم مسجد میپرداختم و شبها نزدش میخوابیدم. او فردی تندخو بود، نامش مروان افندی که نام یکی از یاران پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بوده است و این خادم به این نام فرخنده افتخار میکرد. به من میگفت: اگر خدا به تو فرزندی داد نام او را مروان بگذار زیرا او یکی از شخصیتهای بزرگ و مجاهد اسلام بود.
شام را آن خادم برایم فراهم میکرد و با هم تناول میکردیم، جمعه (عید مسلمانان) را کار نمیکردم و دیگر روزها نجاری کار میکردم، او مزد اندکی به صورت هفتگی به من میپرداخت. چون من تنها صبحها سر کار بودم و مزد من نصف مزد دیگر کارگرها بود، نام نجار خالد بود که به هنگام بیکاری پیرامون فضیلتهای خالد بنولید پرحرفی میکرد خالد بنولید یک سردار اسلامی و از اصحاب پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم بوده و برای اسلام بسیار رنج کشیده است.(۵)
وی از آن اندوهگین بود که امیرالمومنین عمر بنالخطاب به هنگام خلافتش، خالد بنولید را بر کنار کرد.
خالد، نجار بسیار بداخلاق و تندمزاجی بود او به من اطمینان داشت اما من دلیلش را نمیدانستم شاید سبب این اعتمادش آن بود که من حرفشنو و مطیع بودم و در امور دین و مغازهاش با او بحث نمیکردم. او در خلوت از من درخواست لواط میکرد، این کار به گفته شیخ احمد برای آنها موکد منع شده است، اما خالد در واقع اعتقادی به دین نداشت، اگر چه به ظاهر و پیش دوستانش به آن تظاهر میکرد. او به نماز جمعه میرفت، اما نمیدانم که در روزهای دیگر نماز میخواند یا نه؟ ولی من از این کار خودداری میکردم، به گمانم او با دیگر کارگرانش چنین میکرد. یکی از کارگران جوان و زیبا از «سلانیک»(۶) و یهودی بود که مسلمان شده بود، گاهی با خالد به قسمت پشت مغازه که انبار چوب بود میرفتند و وانمود میکردند که میخواهند انبار را مرتب کنند، اما من میدانستم که آنها در پی انجام کار دیگری هستند.
من در مغازه غذا میخوردم و برای نماز به مسجد میرفتم. تا وقت نماز عصر در مسجد میماندم و پس از نماز راهی خانه شیخ احمد میشدم. در خانه او دو ساعت به آموختن قرآن و زبانهای ترکی و عربی میپرداختم. هر آدینه زکات پولی را که در یک هفته به دست آورده بودم به وی میپرداختم. این زکات در واقع رشوهای بود که من برای تداوم روابط به او میدادم تا مرا بهتر آموزش دهد. او در آموزش قرآن، مبانی اسلام و ریزهکاریهای دو زبان عربی و ترکی از چیزی فروگذاری نمیکرد.
هنگامی که شیخ احمد دریافت که من همسر ندارم از من خواست که با یکی از دخترانش ازدواج کنم. من خودداری کردم و گفتم: که ناتوانم و چون دیگر مردان قادر به ازدواج نیستم. البته این مطلب را پس از آنکه او بر این کار پافشاری کرد و تهدید کرد روابطش را با من خواهد برید، این عذر را آوردم. وی گفت: ازدواج سنت پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم است. پیامبر گفته است:«هر کس از سنت من سرپیچی کند از من نیست»(۷).
من چارهای ندیدم جز آنکه این بیماری دروغین را بهانه کنم. شیخ این سخن را پذیرفت و پیوندهای دوستانه و محبتآمیز دوباره بازگشت.
پس از دو سال اقامت در استانبول اجازه گرفتم که به وطنم باز گردم اما شیخ نپذیرفت. او گفت: چرا میخواهی بروی؟ در استانبول هر چه دلت بخواهد و چشمانت بپسندد فراهم است. خدا، دین و دنیا را در آن گرد آورده است. و افزود تو پیش از این گفتی که پدر و مادرت مردهاند و برادری هم نداری; پس در همین شهر مسکن اختیار کن. شیخ به دلیل دوستی با من پافشاری میکرد که بمانم من هم به او بسیار دلبسته شده بودم، اما وظیفه ملی مرا به بازگشت به لندن و ارایه گزارش مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدید فرا میخواند.
در مدت اقامتم در استانبول ماهانه گزارشی از تحولات و مشاهداتم برای وزارت مستعمرات میفرستادم. به یاد دارم که یک بار در گزارشم درخواست صاحب مغازه را در مورد لواط آوردم، پاسخ شگفتآور آن بود که اگر این کار در دستیابی به هدف کمک میکند اشکالی ندارد.
هنگامی که پاسخ را خواندم آسمان گرد سرم چرخید با خود اندیشیدم چگونه روسای من از فرمان دادن به چنین کار زشتی شرم نمیکنند؟ اما ناگزیر بودم که این جام را تا پایان بنوشم، بنابراین کارم را ادامه دادم و لب فرو بستم. در روز وداع با شیخ، او با چشمان اشکبار به من گفت: فرزندم خدا به همراهت اگر به این شهر بازگشتی و مرا زنده نیافتی به یادم باش; ما در روز بازپسین یکدیگر را نزد پپامبرصلی الله علیه وآله وسلم خواهیم دید. من نیز واقعا بسیار اندوهگین شدم و اشکهای گرمی فشاندم اما وظیفه مهمتر از احساسات بود.
بخش سوم
وزارت، نه دوست دیگرم را نیز همچون من به لندن فرا خوانده بود، ولی از بخت بد تنها شش نفر بازگشتند.
اما چهار نفر دیگر: یکی – چنانکه دبیرکل گفت – مسلمان شده و در مصر مانده بود و دبیرکل خشنود بود که او رازش را برملا نکرده است. دیگری به روسیه رفته بود، او در اصل روسی بود. دبیرکل بسیار نگران به نظر میرسید، نه از جهت بازگشت او به میهنش، بلکه میپنداشت که او جاسوس روسها برای وزارت مستعمرات بوده و اکنون پس از انجام ماموریت به کشور خویش بازگشته است. دبیرکل در مورد نفر سوم گفت: که وقتی در شهر عماره در نزدیکی بغداد «وبا» شایع شده، به این بیماری مبتلا شده و درگذشته است اما از نفر چهارم خبری در دست نبود، وزارت ردش را تا شهر صنعا در یمن(۸) دنبال کرده بود، گزارشهای او تا یک سال بهطور پیوسته به وزارت میرسید، اما پس از آن، گزارشها قطع شده بود و وزارت علاوه بر تلاشهایش نتوانسته بود خبری از او به دست آورد. وزارت از دست دادن این چهار نفر را فاجعه میدانست. زیرا ما در مورد هر فرد به دقت حساب میکنیم. ما ملتی هستیم کوچک با اهداف بزرگ و از دست دادن هر انسانی در این سطح برای ما فاجعه است.
دبیرکل پس از شنیدن گزارشهای اولیهام، مرا به کنفرانسی فرستاد که با حضور گروهی از کارکنان وزارت مستعمرات به ریاست شخص وزیر تشکیل شده بود. این کنفرانس به گزارشهای ما شش نفر گوش فرا میداد.
همکارانم و من گزارشهایی از مهمترین فعالیتهایمان ارایه کردیم، وزیر دبیرکل و برخی حاضرین مرا تشویق کردند. اما من دریافتم که کارکرد من پس از جرج بلکود(۹) و هنری فانس(۱۰) در درجه سوم قرار دارد.
من از نظر آموزش زبانهای ترکی، عربی، قرآن و شریعت موفقیت کاملی به دست آورده بودم، اما از جهت ارسال گزارشهایی که ضعفهای دولت عثمانی را برای وزارت آشکار کند، توفیقی نداشتم. کنفرانس پس از شش ساعت کار به پایان رسید سپس دبیرکل توجه مرا به این اشکال جلب کرد، گفتم: وظیفه من آموختن زبان، شریعت و قرآن بود، بنابراین من وقتم را برای دیگر کارها صرف نکردم، اما اگر برای سفر آینده به من اعتماد کنید، چنان خواهم کرد. دبیرکل گفت: بیتردید تو موفق بودهای اما من امیدوارم در این بخش نیز توفیق یابی.
همفر! تو در سفر آینده دو وظیفه بر عهده داری:
۱- نقطه ضعف مسلمانها را که ما میتوانیم از طریق آن به مسلمانها آسیب برسانیم، دریابی; و این پایه پیروزی بر دشمن است.
۲- اگر این نقطه ضعف را یافتی بر آن یورش ببر; اگر توانستی چنین کنی بدان که موفقترین مزدورانی، و شایستگی اخذ نشان افتخار وزارت را داری.
شش ماه در لندن به سر بردم، در این مدت با دختر عمویم (ماری شوای) که یک سال از من بزرگتر بود ازدواج کردم. من در این هنگام بیستودو سال داشتم و او بیستوسه ساله بود. او دختری با هوش متوسط، زیبارو و دارای سطح فکری عادی بود. و من در این زمان بهترین روزهای زندگیم را با وی گذراندم. هنگامی که ما روزها را در انتظار میهمان جدیدمان سپری میکردیم، وزارت به من دستور داد که باید متوجه عراق شوم.(۱۱)
این دستور باعث تاسف من شد آن هم هنگامی که در انتظار تولد کودکم بودم; اما دلبستگی به میهن و نیز علاقه به مشهور شدن در میان همکارانم بر احساسات همسری و فرزندی چیره شد; و برخلاف خواست همسرم که میگفت: این سفر را به بعد از به دنیا آمدن کودکمان موکول کن، آن را پذیرفتم. در روز وداع هر دو به تلخی گریستیم. او به من گفت: حتما برایم نامه بفرست و من نیز با نامه از آشیانه تازه طلاییمان به تو خبر خواهم داد; این سخن طوفانی در من به پا کرد تا آنجا که میخواستم از سفر صرفنظر کنم، ولی احساسات خود را کنترل کردم و با او خداحافظی کردم و به وزارت رفتم تا آخرین رهنمودها را بشنوم.
شش ماه بعد در بصره(۱۲) بودم، عشایری که در آن دو طایفه اسلامی (شیعه و سنی) زندگی میکنند، چنانکه برخی اهالی آن عرب و بعضی دیگر فارس و اندک دیگر مسیحی هستند.
برای نخستین بار در زندگی با شیعیان و فارسها دیدار کردم; خوب است که در مورد شیعه و سنی هم چیزی بگویم. شیعیان پیروان علی بنابیطالبعلیه السلام هستند و او داماد پیامبرشان بوده است: شوی دخترش فاطمه و پسر عموی پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم، شیعیان میگویند پیامبرشان محمدصلی الله علیه وآله وسلم پس از خود، علی را به خلافت برگزیده و علی و فرزندانش یکی پس از دیگری خلیفه هستند.
به نظر من در مورد خلافت علی، حسن و حسین حق با شیعه است، زیرا بر اساس بررسیهای من، علی ویژگیهای والایی داشته که او را برای رهبری امتیاز میبخشید، و بعید نیست که پیامبر محمدصلی الله علیه وآله وسلم، حسن و حسینعلیهم السلام را نیز به عنوان امام معرفی کرده باشد، این را اهلسنت نیز انکار نمیکنند. اما در مورد اینکه پیامبر محمدصلی الله علیه وآله وسلم نه تن از فرزندان حسین را نیز به جانشینی خود برگزیده باشد تردید دارم، زیرا حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم چگونه از آینده خبر داشت؟ هنگامیکه او درگذشت حسین کودک بود، او چگونه میدانست که حسین فرزندانی خواهد داشت و آنان نه تن خواهند شد. آری اگر محمدصلی الله علیه وآله وسلم واقعا پیامبر بوده ممکن است اینها را از جانب خدا میدانست، چنانکه مسیح نیز از آینده خبر داده است اما ما مسیحیان در پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم تردید داریم.
مسلمانان میگویند: قرآن نشانه پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم است، اما من قرآن را خواندم و این نشانه را نیافتم. بیتردید قرآن، کتاب بلند مرتبهای است; سطحی فراتر از تورات و انجیل دارد، که شامل قوانین، نظامها و اخلاقیات و غیره میباشد.
آیا این به تنهایی برای اثبات پیامبری محمدصلی الله علیه وآله وسلم کافی است؟(۱۳)
من در کار محمدصلی الله علیه وآله وسلم بسیار شگفت زدهام او یک مرد بیابانی بود که خواندن و نوشتن را نزد کسی نیاموخته بود، چگونه میتوانست چنین کتاب بلند مرتبهای بیاورد؟! او فردی خوشخلق و تیزهوش بوده و هیچ عرب درسخواندهای همانند او نبوده است چه برسد به صحرانشینانی که خواندن و نوشتن نمیدانستند. این از یک طرف، اما از طرف دیگر، آیا این دلیل برای اثبات پیامبری او کافی است؟(۱۴)
همواره در پی آن بودم که این حقیقت را دریابم، یکبار این موضوع را با یکی از کشیشان در لندن در میان گذاشتم، اما او پاسخ قانع کنندهای به من نداد و از سر تعصب و دشمنی سخن گفت.
در ترکیه با شیخ احمد نیز بارها بحث را گشودم اما هرگز جواب صحیحی نشنیدم، در حقیقت باید بگویم که من نمیتوانستم به صراحت با شیخ سخن بگویم زیرا میترسیدم رازم برملا شود و یا به من مشکوک گردد. به هر حال من به حضرت محمدصلی الله علیه وآله وسلم بسیار ارج مینهم; بیتردید او در سطح پیامبرانی است که ویژگیهایشان را در کتابها میخوانیم; اما تاکنون پیامبری او را نپذیرفتهام، البته به فرض اینکه وی را پیامبر ندانیم فردی که به او احترام میگذارد نمیتواند او را همچون دیگر برجستگان بداند; بیتردید او برتر از آنان و والاتر از همه هوشمندان بوده است.
اهلتسنن بر این باورند که پس از پیامبر، مسلمانان ابوبکر، عمر و عثمان را برای خلافت، برتر از علی دانستند(۱۵) پس فرمان پیامبر را نادیده گرفتند و آنان را به خلافت برگزیدند.
چنین درگیریهایی در هر آیینی (به ویژه در مسیحیت) وجود دارد ولی من نمیدانم توجیه ادامه این درگیریها چیست؟
علی و عمر از دنیا رفتهاند اگر مسلمانان خردمند باشند باید به امروز بیندیشند نه به گذشته دور.(۱۶)
یکبار موضوع اختلاف شیعه و سنی را با برخی از مسیولان وزارت در میان نهادم و گفتم: اگر آنان زندگی را درمییافتند اختلافات را به یک سو مینهادند و یکپارچه میشدند، آن مسیول بر من بانگ زد که تو باید آتش اختلاف را شعلهور کنی نه آنکه در بین آنها وحدت کلمه ایجاد نمایی.
بر همین اساس دبیرکل در یکی از جلساتی که پیش از سفر به عراق با من داشت گفت: همفر! بدان که انسانها از آن هنگام که خدای متعال، هابیل و قابیل را آفرید تا آنگاه که مسیح باز گردد، به طور طبیعی اختلافاتی دارند:
۱- اختلاف به سبب رنگ.
۲- اختلافات قبیلهای.
۳- اختلاف بر سر زمین.
۴- اختلافات قومی.
۵- اختلافات دینی.
وظیفه تو در این سفر آن است که این اختلافها را در میان مسلمانان بازشناسی و کوههای آماده آتشفشان را بیابی و اطلاعات دقیق آن را برای وزارت بفرستی، اگر بتوانی آتش اختلاف را شعلهور کنی، خدمت بزرگی به بریتانیای کبیر کردهای.
ما بریتانیاییها نمیتوانیم در رفاه زندگی کنیم، مگر آنکه در همه مستعمرات آشوب و درگیری ایجاد کنیم، ما تنها از طریق ایجاد آشوب در میان مردم خواهیم توانست سلطان عثمانی را در هم بکوبیم و بجز این چگونه یک ملت کوچک خواهد توانست بر یک ملت بزرگ چیره شود تو با تمام توان بکوش که راه نفوذی بیابی و اگر یافتی در آن وارد شو اما بدان که حکومتهای ترک و فارس ناتوان شدهاند و تو باید مردم را بر این حکومتها بشورانی، مانند تمام انقلابهایی که در طول تاریخ، علیه حاکمان انجام شده است; اگر آنها از هم جدا شوند و با یکدیگر به درگیری بپردازند ما به آسانی خواهیم توانست بر آنان چیره شویم.
بخش چهارم
هنگامی که به بصره رسیدم به مسجدی رفتم که امامت آن را شخصی از نژاد عرب به نام شیخ عمر طایی برعهده داشت با او آشنا شدم و به او اظهار محبت کردم، اما او از نخستین دیدار به من شک کرد و جستجوی از اصل و نسبم و تمام ویژگیهایم را آغاز نمود، به گمانم رنگ و لهجهام شیخ را مردد کرده بود اما توانستم از این تنگنا بگریزم به این صورت که خود را از مردم «اغدیر ترکیه» و شاگرد شیخ احمد در استانبول معرفی کردم و گفتم: که در مغازه خالد، نجاری میکردم… و اطلاعاتی را که از هنگام اقامت در ترکیه داشتم برای او بیان کردم در ضمن چند جمله به زبان ترکی گفتم شیخ با چشم به یکی از حاضران اشاره کرد تا بداند آیا من ترکی را به درستی میدانم یا نه؟ او نیز با اشاره چشم جواب مثبت داد و من شادمان شدم که توانستهام توجه شیخ را به خودم جلب نمایم اما این گمان من سرابی فریبنده بود زیرا چند روز بعد دریافتم که شیخ همچنان به من بدگمان است و میپندارد که من جاسوس ترکیه هستم این بدان سبب بوده که شیخ با استاندار که از طرف سلطان (عثمانی) منصوب بود سر ناسازگاری داشت، آنها نسبت به هم بدبین بودند و یکدیگر را متهم میکردند.
به هر حال مجبور شدم که مسجد شیخ عمر را ترک کنم و به کاروانسرایی که جایگاه افراد غریبه و مسافران است، رفتم و اتاقی اجاره کردم.
صاحب کاروانسرا مرد احمقی بود که هر روز سپیدهدم آسایش مرا سلب میکرد او به هنگام فجر درب اطاق مرا به شدت میکوبید و پشت درب میماند تا من برای نماز صبح برخیزم و من که چارهای جز همراهی او نداشتم، برمیخاستم و نماز میخواندم آنگاه او از من میخواست تا درآمدن آفتاب قرآن بخوانم.
به او گفتم: قرآن خواندن واجب نیست چرا چنین میکنی؟
میگفت: هرکس اکنون بخوابد بدبخت است و فقر برای کاروانسرای من میآورد و من چارهای جز انجام خواستههایش نداشتم، زیرا تهدید میکرد که مرا از کاروانسرا بیرون میکند و من مجبور بودم در اول وقت نماز به جای آورم و سپس بیش از یک ساعت در روز قرآن بخوانم.
این تنها مشکل من نبود، نام صاحب کاروانسرا «مرشد افندم» بود، یک روز به من گفت: از وقتی که تو در این محل اتاق گرفتهای مشکلاتی برای من پدید آمده و به گمان من اینها از توست و به دلیل آن است که تو ازدواج نکردهای و مرد بیهمسر شوم است بنابراین یا ازدواج کن یا از این مکان بیرون برو.
گفتم: من چیزی ندارم که همسر بگیرم البته ترسیدم بگویم که من ناتوانم زیرا ممکن بود بخواهد درستی گفته مرا بیازماید، زیرا او کسی بود که با شنیدن این بهانه چنین کاری میکرد.
افندم به من گفت: ای سست ایمان! آیا سخن خدای بزرگ را نخواندهای که میگوید: «اگر بیچیز باشند خدای از کرامتش بینیازشان خواهد نمود»(۱۷) ماندم که چه کنم و چه پاسخی بدهم؟
سرانجام گفتم: خوب، من چگونه بدون پول ازدواج کنم; آیا تو میتوانی به من پول کافی قرض دهی و یا زنی بیابی که مهریه نخواهد؟
افندم کمی فکر کرد و سر بلند کرد و گفت: من سخن تو را نمیفهمم تو یا باید تا اول ماه رجب ازدواج کنی و یا کاروانسرای مرا ترک کنی.
آن روز پنجم ماه جمادیالثانی و تا اول ماه رجب تنها ۲۵ روز فرصت داشتم.
در اینجا یادآوری ماههای اسلامی لازم است، که به این ترتیب میباشند: «محرم، صفر، ربیع الاول، ربیعالثانی، جمادیالاول، جمادیالثانی، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذیالعقده، ذیالحجه»
و آغاز ماههای آنها بر اساس دیدن ماه است و روزهای این ماهها، کمتر از ۲۹ و بیشتر از ۳۰ روز نیست. سرانجام مجبور شدم فرمان افندم را بپذیرم و با نجاری قرارداد بستم که در مقابل غذا، خواب و دستمزد ناچیز برای او کار کنم، پیش از پایان ماه، کاروانسرا را ترک کردم و راهی مغازه نجار شدم.
او مرد شریف و بزرگواری بود و با من مانند یکی از فرزندانش رفتار میکرد نامش «عبدالرضا» بود، او یک شیعه ایرانی از مردم خراسان بود فرصت را غنیمت شمردم تا از او زبان فارسی را بیاموزم شیعیان ایرانی هر روز عصر پیش او گرد هم میآمدند و از هر دری سخن میگفتند، از سیاست گرفته تا اقتصاد.
به حکومتشان بسیار میتاختند، آنچنان که از خلیفه استانبول دریغ نمیکردند اما وقتی که مشتری ناشناسی میآمد آن سخنان را قطع میکردند و به صحبتهای خصوصی میپرداختند، نمیدانم چرا به من اعتماد کرده بودند، اما سرانجام دریافتم که آنها گمان میکنند من از مردم آذربایجانم; زیرا فهمیده بودند که زبان ترکی میدانم رنگ من همانند رنگ اکثر مردم آذربایجان سفید بود که این حسن ظن آنها را تقویت میکرد.
در آن مغازه با جوانی آشنا شدم او در آنجا رفت وآمد میکرد; سه زبان ترکی، فارسی و عربی را میدانست و لباس طلبه علوم دینی را بر تن داشت، نامش: «محمد بن عبدالوهاب» بود او جوانی بسیار بلند پرواز و تندخو بود و از حکومت عثمانی انتقاد میکرد ولی به حکومت ایران کاری نداشت. شاید دلیل دوستیش با صاحب مغازه – عبدالرضا – این بود که هر دو از خلیفه عثمانی ناراضی بودند. نمیدانم این جوان سنی مذهب از کجا زبان فارسی را آموخته بود و چگونه با عبدالرضای شیعه آشنا شده بود. گر چه این مسایل شگفتآور نبود زیرا در بصره شیعه و سنی با همدیگر مانند برادر برخورد میکنند; بسیاری از مردم بصره به فارسی و عربی سخن میگویند و بسیاری ترکی نیز میدانند.
محمد بنعبدالوهاب جوان آزاداندیشی بود، تعصب ضدشیعی نداشت: در صورتی که بیشتر اهلتسنن تعصب ضدشیعه دارند; حتی برخی از عالمان بزرگ اهلتسنن، شیعیان را کافر میشمرند و آنها را مسلمان نمیدانند. همچنین او برای مذاهب چهارگانه اهلتسنن جایگاهی نمیشناخت و میگفت: خدا دستوری در این مورد نداده است.
اما قصه مذاهب چهارگانه: بیش از یک قرن پس از درگذشت پیامبر اسلام در میان اهلتسنن چهار عالم پدید آمدند: ابو حنیفه، احمد بنحنبل، مالک و محمد بنادریس (شافعی).
برخی از خلیفهها به مسلمانان فرمان میدادند که باید یکی از چهار نفر را برای تقلید انتخاب کنند و هیچ کدام از عالمان پس از آنها حق اجتهاد در قرآن و سنت پیامبر را ندارند، این در واقع بستن دروازه اجتهاد بود.
در واقع عامل جمود فکری مسلمانان همین بسته شدن دروازه اجتهاد است. شیعیان از این فرصت استفاده کردند و به تبلیغ گسترده مذهبشان پرداختند به طوری که تعداد شیعیان که یک دهم اهلتسنن بود روبه افزایش نهاد و تقریبا به تعداد اهلتسنن رسیدند. چنین نتیجهای طبیعی است زیرا اجتهاد، فقه اسلامی را تحول میبخشد و فهم قرآن و سنت را بر مبنای نیازهای زمان همچون سلاحی پیشرفته، نو میکند اما اگر مذهب فقط در مسیر خاصی منحصر شود به طوری که راه فهم و شنیدن ندای نیازهای زمان بسته شود، همچون سلاحی کهنه خواهد بود.
اگر تو سلاح کهنه و دشمنت سلاح پیشرفته داشته باشد دیر یا زود شکست خواهی خورد، به نظر من خردمندان اهلتسنن به زودی راه اجتهاد را باز خواهند کرد. در غیر این صورت به اهلتسنن اعلام خطر میکنم که چند قرنی نخواهد گذشت مگر آنکه آنها در اقلیت خواهند بود و شمار شیعیان فزونی خواهد یافت.
این جوان بلند پرواز – محمد – برای فهم قرآن و سنت از اجتهاد خود استفاده میکرد و نظرات بزرگان را، نه تنها بزرگان زمان خود و مذاهب چهارگانه، بلکه نظرات ابوبکر و عمر را به نقد میکشید و اگر نظرش با نظرات آنها متفاوت بود گفتههای آنان را اهمیت نمیداد.
او میگفت: پیامبر گفته من کتاب و سنت را در میان شما میگذارم اما نگفت کتاب، سنت، صحابه و مذاهب اربعه را، بنابراین پیروی از کتاب و سنت واجب است مذاهب اربعه و صحابه و بزرگان هرنظری میخواهند داشته باشند.
روزی در میهمانی منزل عبدالرضا میان محمد و یکی از علمای ایرانی «شیخ جواد قمی» که میهمان عبدالرضا بود بحثی درگرفت. در این میهمانی من و برخی از دوستان صاحب منزل هم بودیم، آنچه از مباحثه سخت این دو نفر در ذهنم مانده باز میگویم.
قمی به او گفت: اگر تو چنانچه میگویی آزاداندیش و مجتهدی چرا مانند شیعیان سر به فرمان علی نمیگذاری؟
محمد پاسخ داد: زیرا گفتار علی مانند عمر و دیگران معتبر نیست، تنها کتاب و سنت اعتبار دارند.
قمی گفت: آیا مگر پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم نفرمود که: «من شهر علم و علی درب آن است»(۱۸) پس علی با دیگر اصحاب تفاوت دارد.
محمد گفت: اگر گفته علی برهان است چرا پیامبر نگفت کتاب خدا و علی بنابیطالب.
قمی گفت: پیامبر گفته است کتاب خدا و خاندانم و علی بزرگ خاندان است، محمد نپذیرفت که این سخن از پیامبر باشد اما قمی دلایل قانعکنندهای آورد که او ساکت شد و پاسخی نداشت.(۱۹) ولی محمد گفت: اگر پیامبر گفته کتاب خدا و اهلبیتم، پس سنت پیامبر چه شد؟
قمی گفت: سنت پیامبر شرح کتاب خداست وقتی پیامبر میگوید کتاب خدا و خاندانم، منظورش کتاب خدا و شرح آن است که سنت میباشد.
محمد گفت: آیا کلام اهلبیت همان شرح کتاب خدا نیست، دیگر چه نیازی به آنها داریم؟
قمی پاسخ داد: چون پیامبر از دنیا رفت، مردم به شرح کتاب خدا متناسب با نیازهای زمان احتیاج داشتند، بنابراین پیامبر امت خود را به قرآن به عنوان اصل و به عترت به عنوان شرحکنندگان آن، متناسب با نیازهای زمان ارجاع داد.
از این مباحثه بسیار شگفتزده شدم، محمد جوان در برابر این شیخ سالخورده – قمی – همچون گنجشکی در دست صیاد، توان حرکت نداشت.
اما من گمشدهای را که در جستجویش بودم در شخص محمد بنعبدالوهاب یافتم. بلند پروازی، آزاد اندیشی، ناخشنودی از عالمان زمان و نیز استقلال رای، مهمترین نقطه ضعفهای او بود که ممکن بود از آنها استفاده نمایم و او را بدین وسیله در اختیار داشته باشم.
این جوان سرکش کجا و آن شیخ ترک که در ترکیه از او دانش میآموختم کجا! او مانند گذشتگان همچون کوهی بود که چیزی حرکتش نمیداد و هنگامی که میخواست نام ابوحنیفه را بر زبان آورد برمیخاست و وضو میگرفت و سپس نام او را به زبان جاری میکرد و اگر میخواست کتاب بخاری که نزد اهلتسنن بسیار گرامی و مقدس است را بردارد از جای برمیخاست و وضو میگرفت و آن را برمیداشت.
اما شیخ محمد بنعبدالوهاب هرگونه پردهدری درباره ابوحنیفه را روا میداشت و میگفت من بیشتر از ابوحنیفه میفهمم همچنین میگفت نصف کتاب بخاری بیهوده است.
محکمترین رابطهها و پیوندها را با محمد ایجاد کردم و همواره به او تلقین میکردم و میگفتم تو موهبتی بزرگتر از علی و عمر هستی و اگر اکنون پیامبر زنده بود تو را به جانشینی خود برمیگزید و آنها را رها میکرد.
همواره به او میگفتم امیدوارم اسلام به دست تو زنده شود و تو تنها فردی هستی که میتوانی اسلام را از این پرتگاه نجات بخشی.
تصمیم گرفتیم که تفسیر قرآن را با محمد، نه در پرتو فهم صحابه، مذاهب و بزرگان بلکه در پرتو اندیشههای مخصوص خودمان مورد گفتگو قرار دهیم. قرآن را میخواندیم و در مورد برخی از مسایل آن گفتگو میکردیم، من میخواستم او را به دام بیندازم و او نیز با قبول نظریههای من در این اندیشه بود که خود را به عنوان مظهر آزاداندیشی جلوه دهد و بیش از پیش اعتماد مرا جلب کند.
یکبار به او گفتم: جهاد واجب نیست!
او گفت: خدا میگوید با کافران جهاد کنید.
گفتم: خدا میگوید «با کافران و منافقین جهاد کنید»(۲۰) اگر جهاد واجب بود چرا پیامبر با منافقین جهاد نکرد؟
گفت: پیامبر به وسیله زبانش با آنان جهاد کرد.
گفتم: پس جهاد با کفار نیز با زبان واجب است.
گفت: اما پیامبر با کافران جنگید.
گفتم: جنگ پیامبر دفاع از خویش بود، کافران میخواستند او را بکشند، او از خود دفاع کرد(۲۱) محمد به نشانه موافقت سر تکان داد.
یک بار به او گفتم: ازدواج موقت با زنان جایز است.
گفت: هرگز!
گفتم: خدا میگوید «اگر خواستید از آنها بهره بگیرید، بهایش را بپردازید»(۲۲)
گفت: عمر ازدواج موقت را حرام کرده و گفته است که: «دو متعه در زمان پیامبر جایز بود و من آنها را حرام کرده و بر آنها کیفر مینهم».(۲۳)
گفتم: تو داناتر از عمری، پس چرا از او پیروی میکنی؟
سپس گفتم: اگر عمر چیزی را حرام کرده که پیامبر حلال کرده بود، تو چرا فرمان خدا و پیامبر را رها کردهای و نظر عمر را پذیرفتهای؟ او سکوت کرد و من دریافتم که سکوت او نشانه پذیرش است.
غریزه جنسی او نیز در این سکوت موثر بود چون در آن هنگام همسری نداشت.
گفتم: چرا من و تو آزاد نباشیم که زنی را به ازدواج موقت درآوریم و از او بهره بگیریم؟
او به نشانه موافقت سری تکان داد، من این موافقت را فرصت بزرگی یافتم و زمانی را مشخص کردم تا زنی برایش بیاورم که از او بهره بگیرد، من میخواستم ترس از انجام کارهای مخالف اعتقادات عمومی را در او از میان ببرم، اما محمد شرط کرد که این کار مخفیانه باشد و آن زن نیز نام او را نداند. من فوری به دیدار یکی از زنان مسیحی در خدمت وزارت مستعمرات که برای فاسد کردن جوانان مسلمان در آنجا حضور داشتند، شتافتم و شرح داستان را برای او گفتم و نام او را صفیه نهادم.
در آن روز که قرار گذاشته بودیم با محمد به خانه آن زن برویم او در خانه تنها بود، من و شیخ صیغه عقد را برای مدت یک هفته خواندیم و شیخ یک سکه طلا مهر او کرد. من از خارج و صفیه از داخل برای توجیه شیخ محمد عبدالوهاب میکوشیدیم.
پس از آنکه صفیه هر چه میتوانست از محمد گرفت و محمد نیز شیرینی مخالفت با فرمانهای شرعی را در پوشش استقلال رای و آزاداندیشی چشید در سومین روز از متعه، گفتگوی درازی در مورد عدم حرمت شراب با او انجام دادم. هر چه به آیات قرآن و روایات استدلال کرد، رد نمودم و سرانجام گفتم: معاویه، یزید، خلفای بنیامیه و بنیعباس همه شراب مینوشیدند; آیا ممکن است که همه آنها در گمراهی باشند و تو به راه درست بروی؟!
بیشک آنان کتاب خدا و سنت پیامبر را بهتر میفهمیدند و این نمایانگر آن است که آنها از این نهی قرآنی، تحریم برداشت نمیکردند، بلکه آن را معنای کراهت میدانستند. در کتابهای مقدس یهودیان و مسیحیان نیز شراب مباح دانسته شده است آیا این خردمندانه است که شراب در یک دین حلال و در دین دیگر حرام باشد؟ در صورتی که همه ادیان از سوی یک خداست، راویان میگویند عمر تا هنگام نزول آیه «آیا از آن دست بر میدارید»(۲۴) شراب میخورد; اگر شراب حرام بود پس باید پیامبر او را کیفر میداد; این کیفر ندادن دلیل حرام نبودن شراب است.
محمد با دل و جان به سخنان من گوش میداد، سپس گفت: بعضی از روایات گویای آن است که عمر حالت مستکنندگی شراب را با آب از بین میبرد و آن را مینوشید و میگفت: اگر مستکننده باشد حرام است، اما اگر باعث مستی نشود نه.(۲۵)
سپس محمد گفت: عمر این را درست میفهمید زیرا قرآن میگوید: «شیطان میخواهد با شراب و قمار میان شما کینه و دشمنی بیفکند و شما را از ذکر خدای و نماز باز دارد»(۲۶) اگر شراب مستکننده نباشد نتایج ذکر شده در آیه را نخواهد داشت، بنابراین اگر شراب مستیآور نباشد ممنوع نیست.(۲۷)
صفیه را از آنچه گذشته بود آگاه کردم و از او خواستم که به شیخ شرابی بسیار بنوشاند، او چنین کرد و پس از آن به من خبر داد که شیخ شراب را تا به آخر نوشید و عربده کشید و بارها در آن شب با من آمیزش کرد.
فردای آن روز من آثار ضعف و ناتوانی را در او دیدم، بدین ترتیب من و صفیه به طور کامل بر شیخ چیره شدیم.
چه زیبا بود این سخن طلایی وزیر مستعمرات که هنگام خداحافظی به من گفته بود که ما اسپانیا را با زنا و شراب از کافران – منظور مسلمانان – باز پس گرفتیم و باید بکوشیم دیگر کشورها را نیز با همین دو نیروی بزرگ بازستانیم.
یکبار با شیخ در مورد روزه بحث کردم و به او گفتم: قرآن میگوید: «اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است»(۲۸) و نگفته بر شما واجب است، روزه از دیدگاه اسلام مستحب است و نه واجب(۲۹) اما او در برابر این نظر ایستاد و گفت: «تو میخواهی مرا از دینم خارج کنی».
به او گفتم: وهاب! دین، پاکیدل و سلامتی روان و تجاوز نکردن به دیگران است(۳۰) مگر پیامبر نفرمودند: «دین دوست داشتن است» و مگر خدا در قرآن حکیم نفرموده: «خدایت را ستایش کن تا به یقین برسی»؟(۳۱) اگر انسان به خدا و روز بازگشت یقین پیدا کند و خوش قلب و نیکوکار باشد، برترین مردم است اما او به نشانه عدم پذیرش و از روی ناخشنودی سر تکان داد.
بار دیگر به او گفتم: «نماز واجب نیست» او پرسید چگونه؟
گفتم: زیرا خداوند در قرآن میفرماید: «نماز را برای یاد من به پای دار»(۳۲)، بنابراین منظور از نماز، به یاد خدای متعال بودن است و تو میتوانی نماز نخوانی و تنها به یاد خدای باشی.(۳۳)
وهاب گفت: بله، شنیدهام که برخی عالمان در وقت نماز به جای خواندن نماز به یاد خدای متعال بودهاند.(۳۴)
از این سخن بسیار شادمان شدم و آنقدر بر این نظر پافشاری کردم و مطمین شدم که او آن را باور کرده است، پس از آن نیز مشاهده میکردم که او جدیتی در نماز ندارد، گاه میخواند و گاه نمیخواند. به ویژه نماز صبح که بیشتر آن را ترک میکرد، ما بیشتر شبها را تا نیمه بیدار بودیم و او سپیدهدم از برخاستن برای نماز صبح ناتوان بود.
اینگونه من به تدریج لباس ایمان را از تن او بیرون آوردم.
یکبار کوشیدم در مورد پیامبر با او گفتگو کنم ولی او با سرسختی شدید در برابر من ایستاد و گفت: اگر بار دیگر در مورد این موضوع سخنی بگویی پیوندم را با تو قطع خواهم کرد. من با نگرانی از اینکه آنچه را ساختهام ویران شود در مورد پیامبر سخنی نگفتم، اما کوشیدم این روح را در او بدمم که او غیر از شیعه و سنی خود راه سومی را برگزیند.
این پیشنهاد را با دل و جان پذیرفت زیرا این نظر با غرور و آزاداندیشی او سازگار بود.
با کمک صفیه که پس از پایان آن هفته با ازدواجهای موقت جدید، پیوندش را با او ادامه داده بود توانستم مهار شیخ را به طور کامل در دست بگیرم.
یکبار به او گفتم: آیا درست است که پیامبر میان اصحابش برادری ایجاد نمود؟
گفت: آری؟
گفتم: آیا احکام اسلام برای زمان خاصی است و یا همیشگی میباشد؟
گفت: همیشگی است، زیرا پیامبر گفته: «حلال محمدصلی الله علیه وآله وسلم تا روز قیامت حلال و حرام او نیز تا روز رستاخیز حرام میباشد».
گفتم: پس من و تو با هم برادر شویم و برادر شدیم و از آن هنگام من همواره حتی در سفرها با او بودم. میخواستم نهالی را که بهترین روزهای جوانیم را صرف آن کرده بودم به ثمر نشسته ببینم.
هر ماه نتایج کارم را برای وزارت مینوشتم – این شیوه من از هنگام خروج از لندن بود – و پاسخ وزارت به اندازه کافی تشویقکننده بود.
من و محمد در راهی که مشخص کرده بودم پیش رفتیم و من هیچگاه حتی در سفرها او را ترک نمیکردم هدف من آن بود که روح استقلال، آزاداندیشی و تردید را در او پرورش دهم، او را همیشه به آیندهای درخشان مژده میدادم، روح جستجوگر و ذهن نقاد او را ستایش میکردم.
یکبار به دروغ خوابی برای او ساختم، به او گفتم:
«دیشب در خواب پیامبر را دیدم و صفت پیامبر را چنان گفتم که در منبرها از گویندگان شنیده بودم او بر یک صندلی نشسته بود و گرد او گروهی از عالمان بودند که هیچ یک را نمیشناختم تا آنکه تو وارد شدی چهرهات نورانی بود; هنگامی که نزدیک پیامبر شدی او به احترام تو برخاست و میان دو چشم تو را بوسید و گفت: محمد! تو همنام و وارث دانش و جانشین من در اداره امور دین و دنیا هستی.
تو گفتی: ای پیامبر خدا! من از بیان دانشم برای مردم میترسم.
پیامبر خدا گفت: نترس! تو بلند مرتبهای.
محمد چون این خواب را شنید از شادی، گویی به پرواز درآمد، بارها از من پرسید آیا به راستی این خواب را دیدهای؟ هر بار که میپرسید به او اطمینان میدادم که خواب راست است، فکر میکنم او از همان روز تصمیم گرفت که اندیشه هایش را آشکارا بازگو نماید.
بخش پنجم
در این روزها از لندن دستوراتی رسید که من راهی کربلا و نجف شوم، این دو شهر، کعبه آرزوهای شیعیان و مرکز علم و معنویت آنهاست که داستان درازی دارد.
اما داستان نجف از روز دفن علی آغاز شد – او برای اهلتسنن چهارمین خلیفه و برای شیعیان نخستین امام است، در یک فرسنگی نجف شهری است موسوم به کوفه که با یک ساعت پیادهروی میتوان به آن رسید – این شهر مرکز خلافت علی بوده است. پس از آنکه علی کشته شد، فرزندانش، حسن و حسین، او را در خارج از کوفه دفن کردند – در همین مکانی که اکنون به نجف مشهور است. پس از آن نجف رو به آبادانی گذاشت و کوفه رو به ویرانی نهاد.
گروهی از عالمان شیعه در نجف جمع شدند در آنجا خانهها، بازارها و مدارسی ساخته شد و اکنون مرکز عالمان شیعه است و خلیفه در استانبول آنها را گرامی میدارد، به چند دلیل:
۱- حکومت شیعه ایران پشتیبان آنها است و اگر خلیفه به آنان بیحرمتی کند روابط دو دولت تیره خواهد شد و حتی ممکن است جنگی درگیرد.
۲- عشایر حومه نجف از این عالمان پشتیبانی میکنند آنها مسلحند، اگر چه سلاحهای پیشرفتهای در اختیار ندارند و سازماندهی آنها نیز عشایری است ولی درگیری خلیفه با عالمان به جنگهای خونینی با این عشایر خواهد انجامید. حکومت دلیلی نمیبیند که بخواهد در برابر عالمان صفآرایی کند بنابراین آنها را به حال خود رها کرده است.
۳- این عالمان، مراجع دینی شیعیان جهان از جمله هند و آفریقا هستند و اگر حکومت به آنها بیاحترامی کند خشم همه شیعیان را دربر خواهد داشت.