این آدم میگفت: من در زندگی آن عالم (قبل از انقلاب) تأمل کردم، چی شد خراب شد؟ بعد از مرگ آن عالم یک
کتابی جهت تبلیغ آن عالم و دستگاه آن عالم از زندگینامۀ او چاپ شد. به خاطر این
کنجکاوی خودم، کل کتاب را خواندم، هیچی گیرم نیامد! نفهیمدم ریشه انحرافش کجا است!
میگوید: پشت جلد کتاب را دیدیم، یک خاطره چاپ شده بود، پشت جلد کتاب! که این
خاطره تو کتاب هم نیامده بوده است! پسر آن آقا وقتی به او گفته بودند این خاطره را
داخل کتاب بزن، گفته: نمیخواهد! حالا پشت کتاب میزنیم همینجوری! این ارزشش را
ندارد! آن خاطره این است:
این آقا آدم حسابیِ میگفتش که: علت انحرافش را در این خاطره پیدا
کردم. چی بوده آن خاطره؟ ایشان چهل شب
چهارشنبه میرود مسجد سهله میگوید: امام زمان تو بگو من چی کار کنم؟ بعد به محضر
حضرت میرسد، همان عالمی که منحرف میشود ضد امام از دنیا میرود! حضرت میفرماید:
تو برای ما نویسندگی کن! اینجوری میشود! آنجا نوشته که فرمان «اُکتب» از ناحیۀ
حضرت صادر میشود، این میآید از فردا مینویسد و کتابهایش هم تو سراسر جهان تشیع
به فروش میرود. ایران فارسیش را چاپ میکردند، فارسی قلمش عالی، عربی قلمش عالی،
و ما نداریم نویسندهای که در جهان تشیع یک تنه کارش بگیرد اینجوری! همین الانش
هم اینجوری نیست به آن صورت. آن قبل از انقلاب اینجوری شده بود. گفتم: خب
انحرافش در چی بود؟ خوش به سعادتش خدمت حضرت رسیده بود از حضرت تکلیف خودش را مشخص
کرده بود! گفت: بعد از اینکه کتاب نوشت، شهرت پیدا کرد، مرجع تقلید هم شد! دیگر به
او گفته بودند: «اُکتُب» نگفته بودند که مرجع تقلید هم بشو! یا هوس غلط، یا تشخیص
غلط! از آنوقتی که دعوی مرجع تقلید کرد، سقوط کرد! میخواستی نپرسی! حالا که
پرسیدی، حالا که به تو گفتیم، چرا یک کار دیگر کردی!؟ میخواستی، طبق تشخیصت عمل
میکردی دیگر! بعد هم میگفتی: یابنالحسن! من تشخیص دادم! تو آمدی اینجا پاشنه
در خانۀ ما را کندی؛ نه شما بگو! حالا ما گفتیم، یک کار دیگر، دوباره باز هم یک
کار دیگر بکنی! خدا میداند برای چی آزادی میدهد. محل تکیلفما که میدان رقصما
است! این آقا از محل تکلیف زده است بیرون! تو گفته بودی من در زندگی طلبگیام تا
آخر چی کار کنم؟ گفتیم: اُکتُب! یک کار دیگری هم کردی! خب نمیپرسیدی! پس چرا از
ما، ما را سر کار گذاشتی؟