یادداشت 292 : خوب نباشید، بلکه خودتان باشید
من به جای اینکه بخواهم به شما بگویم خوب باشید، میخواهم بگویم که خودتان باشید، نه خوب باشید. خودتان باشید یعنی چی؟ یعنی اینکه خیلی از آدمها دچار این مشکل هستند، دچار این آفت هستند که به جای اینکه مثلا به دل خودشان نگاه بکنند، برای خوشحال کردن خودشان یا جلوگیری از ناراحتیهای خودشان، اینقدر تحت تأثیر اطرافیان و جوّ و محیط قرار دارند، بهشان به زندگیشان که نگاه بکنی، میبینی یک عمر زندگی کرده است به خاطر دل دیگران، برای اینکه دیگران بهش چیز بدی نگویند، دیگران او را بپسندند، دیگران او را تشویق بکنند.
آدمی که خودش است تحت تأثیر حرفهای دیگران قرار نمیگیرد، وقتی که تحت تأثیر حرفهای دیگران قرار نگرفت تازه میفهمد چی میخواهد، بعضیها اینقدر شدیداً تحت تأثیر دیگران هستند، هیچوقت دلخواستههای خودشان را نمیتوانند دقیق درک بکنند، میدانید متولدین مثلاً فروردین، اردیبهشت، خرداد، هر کدام از این متولدین هر ماهی از یک رنگی خوششان میآید؛ بعضیها خیلی دیر متوجّه میشوند از چه رنگی خوششان میآید، برای اینکه خیلی شدیداً تحت تأثیر تحسین دیگران هستند و تشویق دیگران که، اِ این لباس چقدر بِهت میآید و او واقعاً فکر میکند این لباس دیگر برازندهی اوست.
همین که یک لباسی را تن کسی ببینی، یا یک رنگی را یا یک روشی را و از بیرون یک اثر تبلیغاتی رویش داشته باشد فکر میکند این رنگ برای او هم مناسب است، آدمهایی که خودشان نیستند، خیلی سعی میکنند لذّت ببرند، ولی کمتر لذّت میبرند. مشکل دین با آدمها این است، آدمهایی که یک کمی از دین خوششان نمیآید، اگر بروند در مطب معنوی آن آقای طبیب معنوی اولین حرفی که خواهد زد به او این هستِش که تو خودت نیستی که به این نتیجه رسیدی اگر خودت بودی به این نتیجه نمیرسیدی.
ابتداءً کسی آدم بدی نیست، ولی هر کسی برای خوب شدن اول باید خودش باشد، برای اینکه ما خودمان باشیم، اول: تحت تأثیر دیگران نباید قرار بگیریم، دوم: یک امر بسیار کلیدی و اساسی را عرض کنم؛ تشویقها و تنبیهها نباید زیاد ما را اسیر بکنند، البته امروزه جوانها و نوجوانها نسبت به تنبیهها واکنشهای منفی و مستقلّانه نشان میدهند، ولی نسبت به تشویقها چی؟ تشویق و تنبیه باید روی ما اثر نداشته باشد، میدانید آقای دین، آقای اسلام یک اخلاقی دارد، به پدر و مادرها توصیه میکند، به رؤسای مدارس، رؤسای کارخانهها، رؤسای جامعه توصیه میکند و خودش هم همینجوری رفتار میکند:
با تشویق و تنبیه فوری، با تشویق و تنبیه مداوم، با تشویق و تنبیه شفّاف مخالف است. مثلاً شما ببینید فرق بین نماز و درس خواندتان چیست؟ نماز میخوانید یا نمیخوانید، هیچ نمرهای از آسمان به دست شما نمیرسد، ولی درس بخوانید یا نخوانید همان ترم، میان ترم سر کلاس تشویق تنبیههای، اخم معلّم، اُفتهای تحصیلیای که زود با چند تا نمره نمایش داده میشود، تحسین و تنبیه دیگران شامل حالتان میشود، ممکن است در همچنین مدرسههایی هم باشید، بهتان بگویند اِ سطح درسیات بیاید پایین مثلاً ممکن است از این مدرسه ببرندتان بیرون، ولی آقای خدا را نگاه کنید، کنار نشسته است، همینجوری نگاهت میکند.
نماز خواندی؟ نگاهت میکند، نخواندی؟ باز هم نگاهت میکند، بعد میگویی آخ خدا من این همه نماز خواندم، همینجوری نگاهت میکند، میگویی خب پس من نمیخوانم، همینجوری نگاهت میکند، خب حالا من یک مدتی نخوانم ببینم چی میشود، باز هم همینجوری نگاهت میکند؛ جلو نمیآید خدا. دیدید بعضیها تنبل هستند نمیتوانند وقتی که اذان میگویند بلند شوند نماز بخوانند؟ حاضر است بلند شود چهار تا کلّه ملّق هم برای یک سری فعالیتهای دیگر بزند، نماز خواندن فعل سختی نیست، خیلی آسان است، خیلی میتواند سرگرم کننده و جذّاب هم باشد، ولی خدا با تکراری بودنش جذّابیتش را گرفته است.
بعد آنوقت ماها چرا تنبلیمان میآید این کاری که به خاطر تکرارش جذّابیت ندارد ، ولی آسان هم هست، چرا نمیتوانیم این را انجام بدهیم؟ برای اینکه تشویق تنبیه فوری نداریم، هزار تا کار سختتر میکنیم، نیمه شب یک میهمانی از فامیلهای دور، از نمیدانم خارج از کشور، میهمانی آمده باشد، خانهمان بلند میشویم زود صورتمان را میشوییم، اصلاً نمیفهمیم که ما چقدر سعی کردیم برای صورت شستن، حرکت کردن، نمیفهمیم سختیهای این حرکت را چون هیجان داریم، هیجانش مربوط میشود به تشویق فوریای که همین میهمانی دارد.
بَه بَه مثلاً شما را آن فامیل نگاه میکند میگوید دختر گُلم چقدر خوب، شما چرا بیدار شدی؟ چرا زحمت کشیدی؟ همین میشود تشویق، همین میشود جایزه، میشود جایزهی فوری، ولی شما بلند میشوید نماز میخوانید، خدا ببین من چقدر صورتم را شستم آمدم نماز خواندم، اینجوری نگاهت میکند، یک لبخند، یک اخم، یک چیزی، خدا بگو که من بفهمم چی بشود؛
مثال معروفی من دارم در این زمینه، معروف یعنی در صحبتهای خودم از این مثال خیلی استفاده میکنم، از این مثال چند جور هم استفاده میکنم، لذا بعضیها که صحبتهای من را گاهی شنیدهاند ممکن است این مثال را شنیده باشند، ما رفته بودیم یک جزیرهای آنجا گفتند اینجا میخواهند استخر دلفینها را درست بکنند، میدانید دلفینها میگویند نزدیکترین حیوانها به انسانها هستند، کرومزومهاشان چقدر شبیه است، نمیدانم خیلی از این حرفها میزنند.
بله حتی میگویند از میمونها هم شبیهتر هستند؛ از نظر فیزیکی نه ولی از نظر روحیه، آن عکسالعملهای روانی اینجوریند. با انسانها هم خیلی زود اُخت میشوند، اینجا مربی دلفین داشت این دلفینها را تمرین میداد و آماده میکرد بعد به من گفتش که بیا جلو شما هم اشاره کنید به اشارههای شما پاسخ میدهد، گفتم که باشد، ما با بچّههایمان بودیم، آن موقع بچّههایمان کوچکتر بودند، سالها قبل بود، ما یک اشاره میکردیم این مثلاً میآمد بالا، اینجوری اشاره میکردیم میرفت آنطرف، اینجوری اشاره میکردیم این دور میزد، یک کمی خب ما سرگرم شدیم با این دلفینها، این آقای مربی را دیدیم این دست و آن دست میکند و میخواهد یک چیزی بگوید گفتم بله چیزی هست؟ گفت اگر میشود بس است خواهش میکنم.
گفتم چرا؟ مشکلی دارد؟ اینها که در آبند خیسند دیگر همینجوری ما هم هی خیسشان میکنیم، مشکل ندارد که آنها ما را خیس میکنند، ما هم که ناراحت نمیشویم. گفت نه آخر این یک مشکلی ایجاد میشود، گفتم باشد؛ چه مشکلی؟ ولی توضیح بدهید، گفت که اینها الان دارند قاطی میکنند کم کم، برای چی؟ گفت من چون هر چندتا حرکتی که بهشان میگویم بعد میآیند بالا، دیدید چند بار آمدند بالا به سمت دستهای شما؟ من بهشان ماهی میدهم این میفهمد که غذا بهش میدهم، این میفهمد که درست رفتار کرده است. ولی شما تا حالا چندین حرکت انجام دادی، او این کارها را انجام داده است و شما هیچ جایزهی فوری بهش ندادی.
این کم کم احساس میکند دیگر این پیامها که بهش میرسد عکسالعمل نیاز ندارد پس فردا ما هی هر چی بیاییم اشاره کنیم این دیگر وای نمیایستد دور بزند برای ما، من خیلی ناراحت شدم، گفت آقا چرا ناراحت شدی؟ گفتم نه من ببخشید از حرف شما ناراحت نشدم، ناراحت از خودم شدم که یک عمری است دارم به خدا میگویم خدایا ببین من برایت نماز خوب میخوانم، سعی میکنم طلبهی خوبی باشم، سعی میکنم مثلاً از این کارهای بد بد نکنم، کارهای خوب خوب بکنم، تو چرا به من هیچ چیز نمیگویی؟ نگو، الان فهمیدم که خدا به من دارد میگوید که مگر تو دلفینی که هر کار خوبی کردی من زود بهت یک ماهی بدهم؟
شما هم سن و سال بچّهی خود بنده هستید، من میخواستم بگویم بچّههای من دیدم چیز میشود، خیلی زود پسرخاله شدیم و خیلی زود آدم نباید صمیمی بشود، خودمانی بشود، ولی شما جوانها، شما کسانی که در آغاز زندگی هستید، نگاههای بسیار دقیقی داشته باشید؛ فرق بین دنیا و آخرت در تشویق و تنبیه فوری است،
اتفاقاً من این بحث را در شهر تورنتو در دبیرستانی با ترجمه برای دخترها و پسرهای دبیرستانی آنجا گفتم که یک بخشیشان هم مسلمان بودند، بخشیشان هم ایرانی بودند که، البته مسلمانهایشان آمده بودند نشسته بودند و ایرانیهایشان از کشورهای دیگر هم آمده بودند، بعد با ترجمه، خیلی از ایرانیهایشان هم زیاد خوب متوجه نمیشدند.
یعنی با ترجمه صحبت میکردیم و من آنجا از کشورهای سرمایهداری غرب، کشورهای پیشرفتهی غرب وقتی که برایشان حرف میزدم، آنجا خیلی کوتاهتر البته این بحث را انجام دادیم، زود همه متوجه شدند یعنی چی، گفتم بهشان که این نظمی که شما در شهرتان دارید، ترافیک بسیار مرتّب، اگر ناشی از این باشد که پلیسها اینجا فوقالعاده سختگیر باشند، دیگر ارزش ندارد. حتماً دو واحد روانشناسی عمومی شما بچّهها پاس کردید، شاید پاس کرده باشید نمیدانم به رشتههایتان تناسب دارد یا نه.
سگ پائولوف را قصّهاش را میدانید، پائولوف یکی از پیشتازان علم روانشناسی است، سگ خودش را شرطی میکرد، بعد یک صدای زنگی را در میآورد، این سگ چون شرطی شده بود میرفت آن کار را میکرد؛ آدمها را با شرطی کردن بخواهید وادار به یک رفتاری بکنید، با تشویق و تنبیه فوری بخواهید وادار به یک رفتاری بکنید دیگر آن رفتار ارزش ندارد. مثلاً آقای اسلام میگوید غیبت کردن بد است، من به آقای اسلام میگویم آقای اسلام بگذار من غیبت کنم آبروی آن گنهکار را ببرم خودش را جمع بکند، آقای اسلام میگوید اِ تو میخواهی با آبرو ریزی طرف را کنترل بکنی؟
نه نباید این کار را بکنی، هفتاد درصد دخترهای دبیرستان، دخترهای دبیرستان نه، دخترهای یک دانشگاهی که چادری بودند، چادرشان را برداشتند، ازشان پرسیدند که، آمار گرفته بودند چرا شما چادرتان را برداشتید؟ هفتاد درصد جواب داده بودند به خاطر ترس از تمسخر دیگران، خب من به آقای اسلام میگویم آقای اسلام اجازه بده ما هم یک گروهی را درست کنیم، مثلاً ها حالا مثلاً میگویم من که اینها را نمیگویم، غیر چادریها را مسخره کنند، آقای اسلام میگوید نه، آنوقت دخترها از ترس مسخره شدن چادر سرشان میکنند این ارزش ندارد، تو نباید اذیت بکنی، آنها اذیت بکنند تو اذیت نباید بکنی.
پلیس کانادا اینقدر پلیس وحشیای هست که بعدها من چون یک بار برخورد کردیم، با یک دانشجویی نشسته بودیم آمده بودند برای به اصطلاح، یعنی آمد بیرون چراغش را دیر روشن کرد، شب بود، نیمه شب هم بود، سه ساعت یک پدری در آورد از این دانشجوی جوان بیچارهای که، ما هم نشسته بودیم در ماشین بهش میگفتم برو پایین، میگفت اگر بروم پایین ممکن است اصلاً با گلوله بزنند، گفتم پس اینها اینجوری دارند این شهرها را مرتّب اداره میکنند؟ میگفت خب یک مدتی اینجوری فشار میآورند بعدش پلیس هم نباشد اینها خود به خود اِ رعایت میکنند. گفتم الان چند سال است دارد میگذرد از این کشور کانادا؟ هنوز هم که دارند مثل اینجوری برخورد میکنند.
خیلی وحشی دارند برخورد میکنند، گفت
خب اگر برخورد نکنند نظم را نمیتوانند ایجاد بکنند، میدانید فرق دین با بی دینی
چیست؟ فرق دین با بی دینی همین است، آنوقت من اینجا برای نیروی انتظامی صحبت میکردم،
چند سال قبل بهشان، به مسئولین راهنمایی رانندگی گفتم، گفتم که شما حق ندارید
وقتیکه میایستید برای جریمه کردن، اشاره کنید با انگشتتان آدمه را اشاره کنید
بیا بیرون، بعد یک اخمی هم بکنید، گواهینامه، آقا سلامت کو؟ علیکت کو؟ لبخندت کو؟
ابهّت میخواهی بگیری از ترس جنابعالی که با یک من عسل نمیشود خوردت، آنوقت
این را در اثر این مردم منظم بشوند؟ اعدامی هم باشد حق نداری این کار را بکنی.
یک بار ما در راه تهران ـ قم پلیس جریمهمان کرد، نگه داشت و من چون سرعتم کم بود، نگو سرعت گیر یک جای دیگر را اینها گذاشته بودند، اینجا جریمه میکردند، نرفتم پایین از ماشین، یک کم دنده عقب گرفتم وقتی که آمدم کنار که ببینم چیست، مشکلی هست من عجله دارم میخواهم بروم، زدم به ماشین به این آقای پلیس ، آقا خب ایشان هم خسته بود ناراحت بود بالاخره، هیچی عصبانی شد داد زد، تا داد زد من یاد سخنرانیهای خودم افتادم، گفتم داد نزن، گفت زدی میگویی داد نزن؟ گفتم زدم کشتمت پول خونت را میدهم، ولی کسی نباید سر من داد بزند، با مهربانی هم میگفتمها.
میگفت کارت، گفتم کارت نمیدهم چون تو داری به من زور میگویی، تو به من بی احترامی کردی، من یک شهروند هستم، البته هوا سرد بود یک کمی پوشانده بودم و شده بودم مثل آدم معمولی و نمیگذاشتم قیافهام را درست ببیند که یکدفعه بگوید اِ حاج آقا ما شما را جایی ندیدیم و کم کم سر در بیاورد، آقا یک کمی تعجّب کرد نکند این مثلاً فرماندهای چیزی باشد که اینقدر محکم ایستاده، والاّ مردم از پلیس میترسند، بالاخره آخرش آشنا در آمدیم، لو رفت و گفت : صدای شما آشناست و شما کی هستید و اینا، رفیق شدیم بعد میخواست جریمه نکند، گفتم نه جریمهات را بنویس.
بیست هزارتومان هم جریمه کرد بی انصاف از جریمهاش نگذشت، گفتم نه بنویس، بنویس یک وقت نگویی که این با این حرفهایش آمد برای ما سخنرانی کرد از زیر جریمه در رفت. ولی بهش گفتم ببین اگر بنا باشد شهر ما کشور ما با این هیمنهای که پلیس دارد منظم بشود ، این کار درستی نیست.