یادداشت 273 : داستان زاهد بنی اسراییل
یک آقای زاهدی بود در بنیاسرائیل؛ ایستاده بود به نماز ، خیلی عالی بود، نمیخواهم سر نماز بزنم ها ، سر نماز هم بود ، بعد یک خروسی را جلویش بچهها داشتند پرهایش را میکَندند ، شکنجهاش میکردند، میخواست نمازش را باطل بکند برود - گفت حالا ولش کن، این نماز بهتر است، الله اکبر، نمازش را خواند.
در حین نماز، این بچهها اینقدر آن خروس را شکنجه دادند تا مُرد، خدا اینقدر به این آقا زاهد غضب کرد، زمین دهن باز کرد ، همان جا بلای آنی سرش آمد زمین او را بلعید - وقتی که امام صادقعلیهالسلام داشتند این روایت را میفرمودند، میفرمودند تا همین الان در عذاب است. آدم بیرحم به نماز چسبیدی؟ آن جانور جانش عزیز است، چرا نجاتش ندادی؟ این از همانهاست کارهای خوب خود را فهرست کرده خودش را آدم نمیکند، کار خوب را میخواهد انجام بدهد. ببین غرض آن کارهای خوب این است که حساب خودت را برسی، غرض اینکه آن کارهای بد را ترک کنی این است که خودت را عوض کنی، هر کسی هم یک جوری عوض میشود، هر کسی هم یک نقطه ضعفی دارد .
نماز واجب می خوانده است یا غیر واجب نداریم اصلاً شما فرض کنید تا دقایقی دیگر نماز واجبش قضا می شده باز هم فرقی نمی کرده در آن موقع وظیفه اش که اتفاقاً خدا توانایی تشخیصش را به او داده این بوده که آن خروس را از آن عذاب نجات بدهد و از آن جایی که همه امور در عالم به دست خدا است اصلاً خود خدا آن منظره را در پیش او که در آن موقعیت بوده پیش آورده و دیگر این که خدا خودش می داند شعور هر کس چقدر است و چون کم گذاشته مشمول آن عذاب شده است.