آن شب مسلم نمیخوابید مدام داخل اتاق میرفت و بیرون میآمد
و به آسمان نگاه میکرد و میگفت : لاحول و لا قوه الا بالله ، لا اله الا الله ،
سبحان الله ، الله اکبر ، سردرگم بود ، نمیدانست چه کند با خود میگفت : حسین ع
چه خواهد کرد ؟ نمیدانست تکلیفش چیست؟ اگر اربام بخواهد صلح کند من نماینده او هستم من
هم باید صلح کنم و اگر بخواهد با آن یاران کم بجنگد کشته خواهد شد، پس من هم میجنگم
و کشته میشوم، خیالی نیست! من در کوفه آبروی حسینم ، آبروی علی ع هستم ، همه
مسئولیتها متوجه من است .
مسلم عارف بود سطحی نگر نبود ، میدانست که بعید است آقایش
صلح کند ولی از یک سو نمیتوانست روی این احتمال فکرکند چرا که حسین ع به سمت کوفه
در حرکت بود. تا نزدیک صبح خوابش نبرد ، گاهی نماز میخواند ، گاهی قرآن میخواند.
تا بالاخره لحظه ای خوابید و علی بن ابی طالب ع به خوابش آمد، دستش را گرفت و صدا
زد : مسلم ! غصه نخور فردا مهمان ما هستی ! مسلم از خواب بیدار شد با خود گفت :
راحت شدم ، معلوم شد که من باید بجنگم ، معلوم شد که در این راه باید کشته شوم ،
معلوم شد که اربام صلح نمیکند. اینجا بود که مسلم دچار بیچارگی جدیدی شد ، ای خدا
! آیا اربام را هم میکشند ؟ این بیچارگی جدید مسلم بود. از بحران تکلیف درآمد ولی
دچار بحران دیگری شد.
نگاه مسلم در آن حالی که میجنگید و در آن حالی که دستش را
بسته و لبش را پاره کرده بودند نگاه ملتمسی بود. با نگاهش آدمها را ارزیابی میکرد،
به این بگویم که به حسینم خبرد دهد که به کوفه نیاید؟ به آن بگویم ؟ به چه کسی
بگویم که به حسین ع خبر دهد که به کوفه نیاید؟ من نامه نوشته ام که حسین ! بیا ! حسین
! دیگر نیا ! حسین ! به کوفه نیا !...
او را بالای درالعماره با زجر کشتند. آن نامرد خواست به
گردن مسلم شمشیر بزند ولی شمشیر نگرفت و بدنش را پاره کرد. مسلم نگاهی به او کرد و
گفت : برای تو کافی است دیگر مرا نزن ! بگذار کس دیگری این ننگ را ببرد ! خودت را
بیچاره نکن ! اینقدر آقاست که در آن لحظه به فکر ضاربش است ! آن نامرد با ضربت
دیگر سر از بدن مسلم جدا کرد. بی جهت نیست که اولین عزادار مسلم حسین ع است .
میدانی حسین ع چگونه برای مسلم عزاداری کرد ؟ صدا زد : لا
خیر فی العیش بعد هولاء ، دیگر بعداز مسلم زندگی را نمیخواهم یعنی ای خدا ! مرگ
حسین را برسان ! مسلمم را کشتند !