پیامبر گرامی اسلام نشسته بودند فرمودند: الان یک عدّه از
خوبها میخواهند بیایند، یک عدّه از مؤمنین ناز، یک عدّه که خیلی تعریفش را میکردند،
مردم همه به درِ مسجد نگاه کردند، که خدایا کی میخواهد بیاید؟ دیدند چند نفر از
اهل یمن آمدند. سه نفر بزرگشان آمدند پیش پیامبر اکرم. سلام و احوالپرسی و عرض
ارادت و نماز شروع نشده هنوز. آقا یارسولالله! ما یک سؤال داریم، از یمن آمدیم
این سؤال را بکنیم. بفرمایید! گفتند آقا یارسولالله! نعوذبالله زبانمان لال، خاک
بر زبان ما، شما از دنیا بروید بعد از شما کی وصیّ شماست؟ ما بدانیم راهمان دور
است. آقا فرمود وصیّ من کسی است که تقسیم کنندۀ بهشت و جهنّم است. گفتند خب آقا
کیست؟ فرمود کسی است که یک ضربت او بهتر از عبادت صد...، گفتند خب آقا کیست؟ فرمود
کسی است که...، آقا هِی ویژگیهای امیرالمؤمنین را گفتند، اسم را نیاوردند.
اینها میگفتند آقا! خب کیست؟ خب درست، این کیست؟ ما چهجوری
بفهمیم؟ آقا فرمود وصیّ من الان در صف نشسته. بلند شوید بروید جلوی این کسانی که
در صف نشستند عبور کنید، ببینید جلوی کی میرسید دلتان میلرزد. او وصیّ من است.
گفتند آخر آقا نش...، فرمود همین که گفتم. بلند شدند، از سر صف شروع کردند یکی
یکی، جلوی این ایستادند، دل تکان نخورد. جلوی او ایستادند، تکان نخورد. جلوی آن
ایستادند...، رسیدند جلوی امیرالمؤمنین، دلشان یک لرزشی افتاد.
به هم یک نگاهی کردند، آره، تأیید کردند. گفتند حالا اعتنا
نکنیم برویم، شاید این نباشد، آمدند بروند، دیدند زانوها نمیکشد. دل کشیده. گریهشان
گرفت. گفتند آقا ببخشید اسم شما چیست؟ گفت من علیبنابیطالب هستم. برگشتند پیش
پیغمبر، یارسولالله! وصیّ تو علیبنابیطالب است؟ فرمود بله. چی شد؟ گفتند آقا
یارسولالله! فقط بهت بگوییم وقتی جلوی این جوان رسیدیم، احساس کردیم پدرمان است.
عزیز دلمان است.