به حاج آقای دولابی گفتند: چهجوری چشمههای حکمت از قلبت بر زبانت جاری شد؟ خب اهل معرفت و سیر و سلوک بود، گفت یک شب به خدا گفتم: خدایا عزیزترین چیزی که دارم از من بگیر، عزیزترین چیزی که داری به من بده. فرداصبح شنید خدا بچهاش را از او گرفته، پسر بزرگش که خیلی علاقه داشت. میگفت میخواستم آخ بگویم، فهمیدم معامله است، آخ نگفتم. از همان روز همهچیز عوض شد عالم برایم عوض شد.