ولایت طاغوت، طاغوت یعنی چه؟ یعنی آنکه خدا مقرر نکرده است که برقدرت مسلط باشد و به دلیلی بر قدرت مسلط شده است. دیگر دلیلش را کاری نداریم که چیه. همین که خدا تعیین نکرده باشد، می شود طاغوت طبق تعابیر قرآن کریم. کسانی که به سهولت زور و فریب و زر ولایت طاغوت را می پذیرند و در مقابل ولایت طاغوت زبونی از خودشون نشان می دهند، اینها به ولایت اولیاء الله که می رسند جگر پیدا می کنند، جرات پیدا می کنند، جسارت و پررویی پیدا می کنند.
عبدالله بن عمر، آوردندش با علیّ بن ابیطالب بیعت کند. آقا فرمود که مجبورش نکنید. گفتند آقا این هم بیعت نمیکند. آقا فرمود خب بیعت نکند، ولش کنید. گفتند بابا بابای ایشان، خلیفة دوم مسلمین، هر کس بیعت نمیکرد گردن میزد. خب شما هم گردنش را بزن. آقا فرمود ولش کنید، هر کس بیعت نکرد رهایش کنید، ایشان را هم ولش کنید. میگفتند عبدالله بن عمر با علی بیعت کن. میگفت خب من نرسیدم ایشان خلیفة مسلمین باشد. آقا عبدالله بن عمر! خلیفه مگر چه جوری میشود؟ حالا شما که امامت را قبول ندارید، این که همه جمع بشوند، برای پدر شما که همه جمع نشدند، وصیّت ابوبکر بود که پدر شما چی بشود؟ جانشینش بشود، پدر شما هم آمد جانشینش شد. ایشان امیرالمؤمنین که همة مردم رفتند سراغش. خود بابای شما نگذاشت پیغمبر وصیّت بکند. بعد ابوبکر وصیّت کرد. حالا بیا برو بیعت کن. نه من...
همین آقای عبدالله بن عمر، یک روزی حجّاج بن یوسف سقفی آمد مدینه. حجّاج بن یوسف سقفی سفّاکی بود، خونریزی بود، اینقدر، یعنی کسی در صدر اسلام به اندازة این آدم نکشته. گرسنهاش بود، اشتها نداشت برای غذا خوردن، میلش نمیکشید، میگفت یک نفر بیاورید رگ بزنیم، این در خون خودش دست و پا میزند، دارد جان میدهد، من اشتها بیایم غذا بخورم.
زن و مرد، لخت و عریان، در زندانهای حجاز و جنوب عراق و بصره و کوفه، دیوار دورشان درست میکرد، بعد اینها را میگذاشت روی دیوار، گل میگرفت در دیوار را، میگفت ببندید. اینها اینقدر آنجا گرسنه میایستادند، نمیتوانستند بخوابند، نمیتوانستند بنشینند. زیر آفتاب، تا میپوسیدند، بوی گندشان که بلند میشد، میگفت خاک بریزید رویشان. خاک میریختند، دفنشان میکردند آنجا. اینها را در تاریخ نوشته. این خوشش میآید با شکنجه آدم بکشد.
اینقدر در کوفه آدم کشت، اینقدر کشت، همانها که تنبلی میکردند نمیرفتند جنگ. اینقدر اینها را کشت! در بصره همانهایی که آمدند به جنگ امیرالمؤمنین، اینقدر آنها را کشت! میگویند در هر شهری میرفت، مدینه، بصره، کوفه، تاریخ نوشته، در کوچهها به جای آب، وسط کوچه خون جاری بود، تا وقتی که حجّاج بود، عادی بود. جوی خون راه میانداخت.
آنوقت حجّاج بن یوسف سقفی آمده مدینه، بعد از بصره، همه حساب کار خودشان را کردند، نصف شب رسیده، همان موقع در زدند. آقا کیست؟ کیست دارالاماره را دارد در میزند؟ آقا یکی از پیرمردهای بزرگ قوم است. کی است؟ بیاوریدش ببینم. عبدالله بن عمر است. چی کار دارد نصف شبی؟ میخواهد با شما بیعت کند. بگویید وقت نداریم، فردا بیاید بیعت کند، چه خبر است نصف شبی؟ خسته هستیم! نه میگوید من نمیروم، باید امشب با، بگو بیاید ببینم چِشه، چه مرگش است.
چِتِه؟ بگو ببینم! گفت میخواهم با تو بیعت کنم. گفت حالا چرا نصف شبی؟ گفت پیامبر فرموده است کسی امامی را با او بیعت نکرده باشد بمیرد، ماتَ مَیْتَةً جاهِلیَّه! گفت حالا من که امام نیستم، من نمایندة امیرالمؤمنین یزید هستم، نمایندهاش هستم. گفت باشد، نمایندهاش هم مثل خودش، من باید بیعت کنم با تو. گفت حالا خسته هستم بگذار فردا صبح. گفت من اگر امشب مرگم برسد چه بکنم؟ نامرد، پنج سال با امیرالمؤمنین بیعت نکردی، حالا، آن هم یک پیرمردی بود، مثلاً جزو صحابه به حساب میآمد، یا فوقش تابعین.
میگوید حجّاج پایش را دراز کرد، گفت من الان حال ندارم دستم را دراز کنم، پایم را دراز کنم با پایم بیعت میکنی؟ گفت با پایت بیعت میکنم. خم شد پای حجّاج بن یوسف سقفی را میگرفت بیعت میکرد. کسی با دست علی بیعت نکند با پای حجّاج بن یوسف سقفی بیعت میکند. داشته باش!