استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

گزیده ی از سخنرانیهای استاد حوزه و دانشگاه حجت الاسلام والمسلمین علیرضا پناهیان (صوتی ، تصویری، نوشتاری) Panahian

موسسه بیان معنوی

درباره وبلاگ

استاد پناهیان / یادداشتهایی از سخنان استاد پناهیان و ...

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا / پروردگارا مرا در هرکار صادقانه واردکن وصادقانه خارج نما وازسوی خود سلطان ویاوری برای ماقرار ده.
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی / پروردگارا سینه ی مرا گشاده دار و کار مرا بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشای تا سخنان مرا بفهمند.
-------------------------------------------
به امیدآنکه مقدمه سازان ظهورحضرتش باشیم
-------------------------------------------
لطفا در معرفی این وبلاگ به دوستان همت کنید.
شهید علمدار :
برای بهترین دوستانتان آرزوی شهادت کنید.
----------------------------------------------
لطفا با وضو معارف اهل بیت را مرور کنید.
-------------------------------------------

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسران شهدا» ثبت شده است

خانم شهید چمران، می‌گفت که چمران آن وقتی که می‌خواست برود، خداحافظی کند برود، شبِش برگشت به ما گفت: خانم، دیگر اجازه بده ما برویم. من گفتم که... هیچی نگفتم. یکی دوبار از من خواسته بود؛ خانم، اجازه بده ما برویم. بالاخره این‌هایی که با هم زندگی می‌کنند. من اجازه نداده بودم. آن شب هیچی نگفتم. فردا صبح وقتی که رفت بیرون، یک‌دفعه‌ای ‌گفتم نگاه کن، من دیشب چرا نگفتم  نرو.

می‌گوید: انگار یک‌دفعه‌ای فهمیدم موضوع جدّی است، اسلحه را برداشتم از توی خانه، آمدم بزنم، شلیک کنم به پای چمران، چمران نرود مأموریت. فهمیدم اگر برود، دیگر بر نمی‌گردد. ظهر به من خبر دادند چمران، مجروح شده. گفتم: نه، شهید شده. به من بگویید. دیشب از من اجازه گرفت. من یک‌دفعه‌ای زبانم قفل شد. نگفتم نه. این‌ها این جوری‌اند.

یکی از عرفا، حاج آقای دولابی می‌گفتند در بیمارستان گفت: من را برگردانید خانه. حالش خوب نبود. تو راه که می‌آوردیم خانه نشست، گفت من بناست بروم. مادرت رضایت نمی‌دهد. برگشت، رضایت مادرِ را جلب کرد، از دنیا رفت. خوبان عالم که بی حساب کتاب نسبت به هم دیگر رفتار نمی‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۱ ، ۱۷:۲۹
محمد رئوفی