من یک دانشجو در همین تهران میشناختم، داستانش را گاهی
گفتم به شما، که رفت به من گفت: من میروم حرم امام رضا، از امام رضا بخواهم، میروم
آنطرف (پیش خدا)، گفتم: ببین! تو را به خدا شلوغش نکن، اینقدر جدی نگیر این حرفها
را، گفت: نه دیگر! آخر من برای چی اینجا بمانم؟ جدی میگفت، عمیق میگفت.
من خیلی میترسیدم ازش. میگفتم این یک کاری دست خودش میدهد
ها! بچۀ عاقلی بود، بچۀ فهمیدهای بود. سربازیاش را آمده بود در نهاد پیش ما، من
به بچهها میگفتم : بهش بگویید آقای دکتر. دکتر بود، پزشکی خوانده بود. حالا آمده
بود برای سربازی، به زور جور کرده بود که اینجوری دوران خدمتش را پشت سر بگذارد.
بعد آمد به من میگفت: شما به اینها گفتی به من بگویند
دکتر؟ اصلاً کسی نمیدانست این دکتر است. خب این یعنی چی؟ بعد یک روز گفت: من بروم
یعنی جدّی از امام رضا بخواهم، امام رضا حرفم را گوش نمیدهد؟ بگویم خب تمام شد
دیگر، برویم دیگر، من میخواهم بیایم آنطرف. گفتم که خب من نمیدانم، من نمیدانم
آدم چقدر میتواند دخالت کند در مرگ خودش، یک چیزی شنیدیم موت اختیاری، ولی ببین!
تو را به خدا شلوغ نکن، کار بکنیم ها! تو هم آدم...، عنصر فرهنگی بود، فعال فرهنگی
بود.
ایشان اولین کسی بود که بنده را انداخت در وادی موضوع
آقا امام زمان(ع)، بعداً ما آمدیم خیلی جاها را انداختیم در این وادی. بعد از من
میپرسند که از کِی شما توجّه به حضرت اینجوری...، میگویم بابا! یک دانشجوی
دیوانهای بود، آتش را به جان ما انداخت. دانشجو از تهران میآورد قم میگفت که:
یک بحث امام زمان برای اینها بکن. بعد گفت : خب من اینها را هفتۀ بعد هم بیاورم تو
این بحث را ادامه میدهی؟ ما از آنجا شروع کردیم.
بعد حالا بگذریم؛ رفت مشهد و موقع رفتن هم با ما خداحافظی
کرد. گفت آقا! اگر ما را ندیدی حلال کن و حالا من بروم ببینم بالاخره چی میشود.
چند روز بعد از مشهد زنگ زدند، گفتند که ما از پزشکی قانونی مشهد هستیم، شما فلانی؟ بله! کیِ
ایشان هستید؟ گفتم چطور مگر؟ بگویید آقا! من رفیقش هستم، همکارش هستم. گفتند ایشان
از دنیا رفته متأسفانه. چهجوری از دنیا رفت؟ گفتند هیچی! شرح فوتش این است که در
حرم کنار ضریح نشسته بوده، خدّام فکر میکنند که ایشان خواب است، میآیند بیدارش
کنند میبینند از دنیا رفته.
امام رضا! من میخواهم بیایم پیشت. من از یکی از علما
شنیدم که یک عالم بزرگواری، اسمشان را هم میگفتند از مشاهیر هم هست، صاحبدل،
صاحبنفس، گفته بوده : موت اختیاری که چیزی نیست، ببین! همینجوری است، آه! لیوان
چایی که دستش بوده گذاشته زمین، رفته بوده؛ از دنیا رفت! از دنیا رفت. حالا ما نمیخواهیم
به اینجور کشف و کرامات برسیم.
بحث یک کمی توجّه است دیگر، توجّه پیدا کنیم به حقارت
دنیا. با توجّه به عظمت آن سرا، که منتظر ماست؛ آن نیاز محجوب قلب خودمان را
بیابیم. هیچکس از این حرفها بدش نمیآید، چون در فطرت ماست. هیچکس هم لازم نیست
تبلیغات بکند تا کسی از این حرفها خوشش بیاید، ما فقط باید یک مدتی یک عملیاتی
انجام بدهیم که غبارروبی بشود از روی دل. تعلّق خاطر پیدا کنیم.(سال 1389)