من یک آقای طلبهای را دیدم در قم، آنور
قم خانهاش بود، اینور قم دیدمش. بهش گفتم شما آنور بودید، اینور چی کار میکنید؟
گفت بابا آنجا ما پدرمان در آمد، رفتیم به زور یک خانهای گرفته بودیم در
بیابانی، بعد هیچی همه تشویقمان میکردند، آقا بالاخره وام جور کردی، بالاخره تو
خانهدار شدی، این عیبی ندارد نگاه دار، یکربع راه میآمدیم تا میرسیدیم لب جاده
که بعد سوار شویم ماشین که بیاییم حرم، رفتیم کلّ خانه را فروختیم و بدهیها را
همه را دادیم، یک دویست هزار تومان پول آن زمان، دستم ماند، آمدیم یک جایی را پیش
حرم اجاره کردیم، گفتیم خدایا ما خانه نخواستیم.
میگوید من به خدا برگشتم اینجوری
گفتم، گفتم خدایا من خانه لازم داشته باشم، یعنی تو خانه لازم داری که به من بدهی،
اگر من خانه لازم دارم که بهتر باهاش درس بخوانم، مشکل من نیست، چون من میخواهم
برای تو کار کنم، مشکل تو است، آنوقت من بنشینم غصّة تو را بخورم؟ گفتم واقعاً
خانه نداشتن خودت را مشکل خدا میدانی، گفت به خدا قسم مشکل خدا میدانم، الان هم
عین خیالم نیست، تمام فامیلمان جیلیز و ویلیز دارند میکنند، که تو خانه را فروختی
رفتی مستأجر شدی، دیگر صاحبخانه نمیشوی، گفتم ولمان کن بابا من راحت میخواهم
زندگی کنم.
«حاجاتُهُم خَفِیفَه» سر این مبنایی که
دارد نگاهش اینجوری است، بهش گفتم فلانی واقعاً اگر اینجوری باشد، خدا در حکمتش
باشد که به تو خانه بدهد، به تو خانه خواهد داد، هفتة بعد من را دید، گفت که فلانی
راست گفتیها، خدا بهم خانه داد، ببین کلاس آدم میگذارد چیست، میفرماید «أَرَادَتْهُمُ
الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا. وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا»
اینها برای دنیا کلاس میگذارند، بعد دنیا میآید خودش را میچسباند به اینها،
چنگ میزند، اینها خودشان را میکشند تا از شرّ دنیا خلاص بشوند . (سال 1386)