داستان زیبای فضیل بن عیاض راهزن وعاشقی اش وخدا....
در کتاب مذکور در لفظ فضیل
نوشته است : فُضیل بن عیاض در ابتداى جوانى یکى از راهزنان و سارقان و غارتگران و
دزدان و بدکاران و هرزه گران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را
مى شنید لرزه بر اندامش می افتاد که در آن زمان سلطان و خلیفه وقت خود هارون
الرشید از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزى از روزها سوار بر اسب آمد
کنار نهرى ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائى افتاد که
مشک خود را بدوش گرفته و مى خواست بیاید کنار نهر آب ، آب بردارد. عشق و محبت آن
دختر در قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتى که دختر مشک را پُر از آب
کرد و راه خود را گرفت و رفت . به نوکران و بادمجان دور قاب چین هایش دستور داد تا
او را تعقیب کرده و بعد به پدر و مادر و دختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و
خانه را خلوت نموده زیرا فضیل راغب آن زیبارو گشته فرستاده فضیل پس از تعقیب در
خانه را زد و گفته هاى فضیل را به آنها ابلاغ نمود