سالها قبل من رفتم زندان اوین، من را بردند زندان اوین برای سخنرانی. نترسید بردند زندان اوین، گفتند بیا برویم. آمدم برای زندانیها صحبت کنم. چشمها را نگاه میکنم، میبینم هیچکس اینجا نیست. جسمها آنجاست. برای لحظه اول جالب است برایشان این آقاهِ را ببینند. آقاهِ را، آقاهِ را دیدند، بعد بقیهاش را میخواهم حرف بزنم، دنبال چکهای پاس نشده. بعد خانواده دارد این، زن و بچهاش بیرون، اصلاً اینجا نیست. من چه بگویم؟ هر چه بگویم میگوید حاجآقا صدایت از جای گرم در میآید. آزاد هستی. گیر کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا... انسان، خدا، بشر، قیامت، هدایت، هی دارم میگویم که یک چیزی گیر بیاورم بگویم. گوش نمیدهند، حق دارند. چه داری برای اینها میگویی حاج آقا؟ صدایت از جای گرم در میآید. الآن بلند میشوی میروی پیش زن و بچهات با آنها غذا میخوری. من اینجایم. چه داری میگویی؟ از خدا چه میخواهی برای من ، میخواهی صحبت کنی؟ داغونم.