وقتی سر زبیر را آوردند جلوی امیرالمؤمنین، آقا نگاه کرد فرمود اگر قضیۀ آن جاسوس نبود ، شاید کار به اینجا نمیرسید، گفتند آقا جاسوس چیست؟ فرمود یک چیزی است، نه آقا تو رو خدا بگو؟ آقا فرمود یک روزی من و زبیر مأمور شدیم یک جاسوسهای را بگیریم که همراه خودش کاغذی داشت میبرد که به مردم مکه گزارش بدهد.
پیامبر اکرم فرمود ایشان کاغذی پیشش هست بگیرید، زبیر هر چه رفت با آن صحبت کرد زن متقاعدش کرد که چیزی پیشِ من نیست، برگشت گفت آقا ایشان میگوید چیزی پیشِ من نیست، برگشتم گفتم زبیر پیغمبر فرموده کاغذ دستش هست، پیغمبر که دروغ نمیگوید بگذار من بروم خودم بگیرم. رفتم با نهیب کاغذ را ازش گرفتم، از همان جا یک حسادتی تَه دل زبیر نسبت به من ایجاد شد، همان ماند تا بیچارهاش کرد.
استاد پناهیان میفرمودند : 99% افراد حسود خودشان خبر ندارند که حسودند، اگر از آنها بپرسید شما حسودید خواهند گفت : نه اصلا. من حسودم ؟ غیرممکن است.