استاد : جوانی داشت خودش را تیکه پاره می کرد میخواست به من بگوید، خودش را هم اذیت می کرد، نمیگفت! گفتم بابا بگو، راحت بگو، گفت حاج آقا اعدام اینها نمیکنید!!! گفتم بابا اعدام چیه؟ بگو سؤالی به ذهنت رسیده بگو! من نمیتوانم قبول بکنم خداوند متعال من را مقابل بهشت و جهنم قرار داده، این بهشت، این جهنم! کدامش را می روی؟ اصلا من از هیبت نتراشیده، نخراشیده کسی که اینجوری با من برخورد بکند می ترسم! اصلا میخواهم از این صحنه فرار کنم! داستان انتخاب ما، فدایتان بشوم، داستان بهشت و جهنم نیست!!