داستان میخ در سر آقای ابوترابی و بوسیدن دست شکنجه گر/داستان شکنجه گرانی که بعد از شکنجه آقا ابوترابی تا یک هفته به اردوگاه نمی آمدند/شرمندگی شکنجه گران عراقی از آقای ابوترابی/وقتی مامور صلیب سرخ شیفته ابوترابی می شود/نجات اروپا با دو نفر مثل ابوترابی
مرحوم آقای ابوترابی را می شناسید.
مأمورین زندان بغداد می گفتند که بچه های (ایرانی) را میخواستند بزنند، ابوترابی میرفت جلو میگفت: من را به جای ایشان بزنید! آن اوایل که نمیشناختنش هی میزدنش! هر کی هر کاری میکرد میرفت آقای ابوترابی بجای او جلو میرفت و میگفت : من کردم . بعثیها هم حسابی میزدند! بعد فهمیدند این آقایی که، مثلا بهش می گویند سید! این مثل اینکه با بقیه فرق میکند! گفتند این دفعه ما رویش را کم می کنیم! بهش گفتند: اگر تو میخواهی ما این دفعه کتکت نزنیم برو بگو خودش بیاید! میخ در سرت فرو می کنیم ها! گفت فرو کنید! می گوید میخ فرو میکردند، میشکست کاسه سر! آقای ابو ترابی آخ نمیگفت! پسرش میگفت من جای میخها را در سر پدرم دیده بودم!